نویسنده |
پیغام |
مهرافرین
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 3 خرداد1395 - 2:27pm پست: 534
|
عزیزم حالا چرا انقد جوش آوردی؟ خودتو ناراحت نکن من که عذرخواهی کردم..! بله باور کن انقدر از این داستانها شنیدم که راحت یه کتاب میتونم بنویسم..! ولی باشه حتمن از این داستانهایی که برام تعریف شده اینجا خواهم نگاشت.. شما هم زیاد خودتو اذیت نکن..اینکه میگیم دنبال علم پژوهی باشید به این معنی نیست همه ی این داستانها مضخرفات هستند (چه بسا که به نوبه ی خود از دل این داستاها هم ممکنه حقایقی بیرون بیاد که بدرد علم پژوهان هم بخوره) بلکه با علم پژوهی میتونید از راز نهفته در دل این داستانها پرده بردارید..
|
سه شنبه 3 اسفند1395 - 4:43am |
|
|
ali.m
کاربر فعال
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 بهمن1392 - 7:30pm پست: 136
|
امیدوارم با این ادب و سطح سوادت بتونی نویسنده خوبی بشی و چند طرفدار خوب واسه داستانهای این مدلی پیدا کنی رو فاز LSDداستان بنویس موفق باشی دوست من...
|
سه شنبه 3 اسفند1395 - 1:51pm |
|
|
delta2014
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 بهمن1392 - 9:38pm پست: 263
|
ali.m نوشته است: امیدوارم با این ادب و سطح سوادت بتونی نویسنده خوبی بشی و چند طرفدار خوب واسه داستانهای این مدلی پیدا کنی رو فاز LSDداستان بنویس موفق باشی دوست من... دوست عزیز. من رو هیچ فازی نمی نویسم فقط به طور بسیار ساده و خودمونی چند تا شنیده را نوشته ام. این که به ادب ربطی نداره فعلا که اگه فازی باشه اونم فاز شماست که منفیه. علم چیز دیگر است عشق چیزی دیگر . از آقای مهر آفرین یاد بگیر
همیشه امید داشته باش
|
سه شنبه 3 اسفند1395 - 6:01pm |
|
|
ali.m
کاربر فعال
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 بهمن1392 - 7:30pm پست: 136
|
شما دیشب هر چی دلت خواست گفتی و اختمالا فاز فرود داشتی لطفا یه بار دیگه پست های قبلی خودتو بخون من به شخصه هیچ بی ادبی به شما نکردم مگر این که در جواب الفاظ شما بوده باشه پیشنهاد من این بود که اگر بنا به شنیده ها و گفته های دیگرانه بهتره بجای بازگو کردن اون و از کنارش گذشتن برسی کنیم تا به منشاء این داستانها برسیم من به شخصه داستانهای زیادی شنیدم ولی بازگو کردن اونها فکر نمیکنم کار مثبتی باشه در جهت کمک به دیگر اعضای انجمن مگر این که با کمک شما و اساتید محترم منشاء اونهارو از لحاظ علمی و همراه با دلایل منطقی و اسناد موجود به نقطه درستی برسیم هر چند که شما بدون داشتن شناخت کافی مارو دانشمند بی سواد بدبخت و به اصطلاح گنج پژوه خطاب کردید به هر حال دلیلی برای بحث با شما نمیبینم موفق باشید.
|
سه شنبه 3 اسفند1395 - 7:27pm |
|
|
jegvar
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: پنج شنبه 6 تیر1392 - 9:30pm پست: 228
|
جناب دلتای عزیز اون بدبختی که چند پست قبل نوشتی کلمه قشنگی نبود حالا که اینطوریه منم یه شب خواب دیدم خواب دیدم , خواب دیدم , چشم و دلم خواب نرفت مژه برهم نزدم دلم تب و تاب نرفت......
من نمیگم این داستان ها ارزش گفتن نداره یا نگید میگم زیاد بهشون ارزش قایل نشید اتفاقا اونایی که باستانشناسی خوندن میدونن یکی از منابع مهم باستانشناسی افسانه ها و روایات هستش منتها باید هنرشا داشته باشی که حرف راست را از داستان دروغ بکشی بیرن
|
چهارشنبه 3 اسفند1395 - 2:23am |
|
|
مهرافرین
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 3 خرداد1395 - 2:27pm پست: 534
|
برای خردمندی نیاز به هوش سرشار نیست اما برای پیشرو بودن باید هوشی سرشار داشت.. اگر چه میزان خرد رابطه ی مستقیمی با هوش داره اما پیروی از اصول ساده ای که خردمندان واقعی به ما نشون دادند میتونه آئین خردمندی باشه پس برای خردمند شدن لازم نیست حتمن خیلی دانا و باهوش باشیم بلکه باید با توجه به هر سطحی از نظر قدرت فکری درست آموزش ببینیم.. خرد ورزی به حقیقت برترین آئین دنیاست و معتقدم روزی تمام انسان و انسانیت را در بر خواهد گرفت و کلید رستگاری ابدی بشریت خواهد بود.. اگر چه به باور من دلیل پیدایش مذاهب برای رسیدن به چنان روزی بود، زیرا با توجه به سطح پایین خردورزی انسانهای عصر کهن مهندسین ما راهی بهتر از مذهب برای بشر نتوانستند پیدا کنند..!
دوست گرامی جناب ali.m با توجه به سطح فکری و خردی که در شما میبینم بیش از پیش به ظهور نسلی دیگر امیدوار شدم،نسلی که سوال میکند بجای باور کورکورانه! نسلی که بیدار است.. اما لطفن مراقب جهت فکریتون باشید که در هیچ شرایط از مسیر اصلی خردمندی فاصله نگیرید.. از آشنایی با شما خرسند هستم.
جناب delta2014 منظر داستانهای شگفت انگیزتون هم هستم ولی لطفن قبل از ارسال داستان سعی کنید مثل یک کارآگاه خودتون تناقضات داستانهایی که براتون تعریف میشه رو پیدا کنید..
|
چهارشنبه 3 اسفند1395 - 2:45am |
|
|
delta2014
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 بهمن1392 - 9:38pm پست: 263
|
یه پیرمردی از صدها کیلومتر دورتر میومده به شهری دیگر با چند نفر از اهل اونجا هی صحبت میکرده بابا بیایین بریم(خروجی شهر که از مسکونی ها یکی دو صد متر فاصله داره و چند دیوار و در خرابه ای هست که پشتش دفینه ای است که به جاده هم نزدیک میباشد) خلاصه بعد چندین سال و چندین بار گفتگو با دوستانش چندان ارزشی به سخنانش نمیدند پیرمرد بیچاره دیگه مجبور شده به تاکسی که سوار میشده به اینجور کسان ماجرای اونجا رو بگه اونا هم طبق عادت ردش می کنند .بالا خره چندین سال بعد اونجا موقع در اثر رفت آمد گوسفند و ... سقف مقبره بزرگی از زیر خاک میاد بیرون. و میث کنترل اونجارو به عهده میگیره بین مردم سخنش پیچیده میشد که مقبره یه سردار یا ساطیرانی بوده ... پیرمرد میاد اونجا پیش دوستانش که ... اونقدر با دستاش بر سرش میزنه و میره در خانه اش دغ میکنه میمیره. به همین سادگی و اگه دوستانش همکاری میکردند به راحتی می تونستند...چون به گفته پیرمرد کار آنچنانی نداشته الان هم که تاکسی ها از اونجا رد میشن (اونجا الان تبدیل شده به مساکن...)همیشه به یاد پیرمرده حرف هایی می زنند آسان بوده و فلان بوده
همیشه امید داشته باش
|
پنج شنبه 5 اسفند1395 - 11:47pm |
|
|
ali.m
کاربر فعال
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 بهمن1392 - 7:30pm پست: 136
|
شرلوک هولمز كارآگاه معروف و معاونش دکتر واتسون به خارج از شهر رفته و شب چادری زدند و زير آن خوابيدند نيمه های شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهی به آن بالا بينداز و به من بگو چه می بينی؟ واتسون گفت: ميليونها ستاره می بينم. هلمز گفت: چه نتيجه ميگيری؟ واتسون گفت: از لحاظ معنوی نتيجه میگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.
از لحاظ ستاره شناسی نتيجه میگيرم كه زهره در برج مشتری است، پس بايد اوايل تابستان باشد.
از لحاظ فيزيكی، نتيجه ميگيرم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد. شرلوک هولمز نگاهی به او کرد و گفت: واتسون تو احمقی بيش نيستی.
نتيجه اول و مهمی كه بايد بگيری اينست كه چادر ما را دزديده اند ...
گاهی واقعا انسان از اتفاقاتی که در نزديکش ميافتد غافل و در عوض دور دستها را ميبيند. برداشتهای جورواجور ميکند و تصميمات اشتباهی گرفته و فرصتهای خوبی را از دست ميدهد.
|
شنبه 7 اسفند1395 - 4:16pm |
|
|
ali.m
کاربر فعال
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 بهمن1392 - 7:30pm پست: 136
|
. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﯿﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﮔﻨﺞﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﯿﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﺟﺎﻟﺐ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﺍﺳﺖ. ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﻔﻠﺲ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﻓﻘﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎﺗﻒ ﻏﯿﺒﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻧﻘﺸﻪ ﮔﻨﺠﯽ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺴﺖ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺸﻪ ﮔﻨﺞ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﻮﻧﺪ.
ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﯿﺪ، ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺷﻌﻒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﻘﺸﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻘﺸﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﺎﺹ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺒﻠﻪ، ﺗﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺗﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﮐﻦ ﻭ ﮔﻨﺞ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ!
ﺗﯿﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﺗﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺯﻩ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﻮﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﮔﻨﺠﯽ ﻧﯿﺎﻓﺖ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺯﻩ ﮐﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻢ. ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺗﯿﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﮔﻨﺞ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺖ. ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺯﻩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺗﯿﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺞ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺗﯿﺮﻫﺎ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﮔﻨﺞ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺸﮑﻮﮎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﻨﺞ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻤﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ﻣﺎﻫﺮ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﯿﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﻧﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺶ ﻣﺎ ﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﮔﻨﺠﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ!
ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮔﻨﺠﯽ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻨﺞ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺑﻠﮑﻪ ﺭﻧﺞ ﻫﻢ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ. ﺑﺎﺯ ﻫﺎﺗﻒ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﻧﺼﻔﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﻣﺎ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯼ. ﻣﺎ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺗﯿﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻥ ﺑﻨﻪ، ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﮑﺶ!
|
شنبه 7 اسفند1395 - 4:33pm |
|
|
delta2014
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 بهمن1392 - 9:38pm پست: 263
|
یک چوپان در ییلاقات سبلان همراه گوسفندانش بوده.بعد از مدتی برادر چوپان که مشغول کاری در اطراف آلاچیغشان بوده می بینه چوپان یک نفر رو به مشت و لگد گرفته و به طرف الاچیق می آوردش. برادر چوپان میره نزدیک با چوپان دادوهوار میکنه که چرا این مردو میزنی ... خلاصه بعد از مدت بسیار کوتاهی برادر چوپان حیرت زده میشه. چرا؟ چون می بینه اون مرده ناپدید شده. در حالیکه همینجا کنارشان بوده . گفته شده که اون مرد قدی نسبتا کوتاهتر و سرش کچل بوده. چوپان گفته در کوه ها یه هویی پیداش شد و اصلا معلوم نشد از کدام سو آمد در دستش یه کتابی بود و نزد من آمد و گفت دفینه هایی در این محل است و تو می توانی درشان بیاوری من هم فکر کردم مسخره ام کرده کتککاریش کردم. همونجا برادرش فهمیده که طرف درویشی بوده که از همون ییلاق و کوه ها پدیدار شده بود و مثل افسانه ها می تونسته با راهنمایی درویش یا موجود یا غریبه یا نگهبان یا فرستاده یا نظارنده یا مخلوق یا طالعچی یا .... راز ها و ثروت هایی از خاک بیرون بیاره به همین سادگی ولی افسوسی......
همیشه امید داشته باش
|
پنج شنبه 9 فروردین1396 - 1:09am |
|
|
|