نویسنده |
پیغام |
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، و آن شرکت شروع به استفاده از پارچه هاى طرحدار برای بسته بندی های خود کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک میشد! "درود بر اندیشه های مهربان" من از این دنیا فقط اینو دریافتم که...... اوني كه بيشتر مي گفت "نميدونم"، بيشتر ميدونست!.اوني كه "قويتر" بود، كمتر زور ميگفت! اوني كه راحت تر ميگفت "اشتباه كردم"، اعتماد به نفسش بالاتر بود! اوني صداش آرومتر بود، حرفاش با نفوذتر بود! اوني كه خودشو واقعا دوست داشت، بقيه رو واقعي تر دوست داشت! اوني كه بيشتر "طنز" ميگفت، به زندگي جدي تر نگاه ميكرد! و بالاخره اينكه ، اوني كه به تفاوت بين ادمها واقف بود، بيشتر نقاط مشترك باهاشون پيدا ميكرد!
|
پنج شنبه 4 دی1393 - 7:15pm |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
تصور كنيد كه بتوانيم سن زمين را فشرده كنيم و هر صد ميليون سال آن را يك سال در نظر بگيريم ! در اين صورت كره زمين مانند فردي 46 ساله خواهد بود! هيچ اطلاعي در مورد هفت سال اول اين فرد وجود ندارد و در باره ي سالهاي مياني زندگي او نيز اطلاعات كم و بيش پراكنده اي داريم ! اما اين را ميدانيم كه در سن 42 سالگي ، گياهان و جنگلها پديدار شده وشروع به رشد و نمو كرده اند اثري از دايناسورها و خزندگان عظيم الجثه تا همين يكسال پيش نبود ! يعني زمين آنها را در سن 45 سالگي به چشم خود ديد و تقريبا 8 ماه پيش پستانداران را به دنيا آورد آخر هفته گذشته دوران يخ سراسر زمين رافرا گرفت .انسان جديد فقط حدود 4 ساعت روي زمين بوده وطي همين يك ساعت گذشته كشاورزي را كشف كرده است !!! بيش از يك دقيقه از عمر انقلاب صنعتي نمي گذرد و... حالا ببينيد انسان در اين يك دقيقه چه بلائي بر سر اين بيچاره ي46 ساله آورده است!!! (طبیعت را دوست بداریم)
|
پنج شنبه 4 دی1393 - 8:53pm |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
ﮐﺸـﻒ ﯾــﮏ ﺍﺷــﺘـﺒﺎﻩ ﺩﺭ ﻗــﺮﺁﻥ؟؟؟؟!!!!!!!!!! . . . ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺩﺭ ﻣﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ؛ ﺧﻄﺎ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ !!!! ﻟﺬﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺁﻥ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﭘﻨﺎﻩ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﻟﺸﮑﺮ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺩ ﻧﮑﻨﻨﺪ ( ﻻﯾﺤﻄﻤﻨﮑﻢ) ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮑﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ !!!. ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﮔﺮﻓﺖ !!! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻋﻠﻤﯽ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ: ﺑﯿﺶ ﺍﺯ 75 ﺩﺭﺻﺪ ﺍﺯ ﻏﺸﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻥ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮐﺸﻒ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﻋﻼﻡ ﻧﻤﻮﺩ. "ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻪﺍﻟﻤﻠﮏ ﺍﻟﺤﻖ المبین"
|
پنج شنبه 4 دی1393 - 10:16pm |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
خداوند ازعزرائیل پرسید: تابحال گریه کرده ای زمانی که جان بنی آدم را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد:یک بار خندیدم، یک بارگریه کردم ویک بار ترسیدم خنده ام زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی رابگیرم، اورادرکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم راطوری بدوز که یک سال دوام بیاورد.. به حالش خندیدم وجانش راگرفتم گریه ام زمانی بودی که به من دستوردادی جان زنی رابگیرم که باردار بود ومن او را دریابان بی آب وغذا یافتم سپس منتظر ماندم تا نوزادش رابه دنیا آورد وجانش راگرفتم دلم به حال آن نوزاده بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم ترسم زمانی بودکه امرکردی جان فقیهی رابگیرم که نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیک شدم نوربیشترشد وزمانی که جانش راگرفتم ازدرخشش چهره اش ترسیدم و وحشت کردم.... دراین هنگام خداوند به عزرائیل گفت :میدانی آن عالمه نورانی که بود...؟ اوهمان نوزادی بودکه جان مادرش راگرفتی من مسئولیت حمایتش را عهدهدار بودم.... هرگزگمان مکن که با وجود من موجودی دراین جهان بی سرپناه و تنها خواهد بود
|
جمعه 5 دی1393 - 10:09am |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
یکی از دوستان مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد! می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! میگفت وقتی این حرفو ازش شنیدم تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.
" مردم را با عمل خود به اسلام دعوت كنيم نه با زور "
|
جمعه 5 دی1393 - 10:14am |
|
|
alirezaii21
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: جمعه 26 مهر1392 - 12:41pm پست: 1234 محل اقامت: El.Dorado
|
reza68 نوشته است: یکی از دوستان مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد! می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! میگفت وقتی این حرفو ازش شنیدم تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.
" مردم را با عمل خود به اسلام دعوت كنيم نه با زور " like
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
|
جمعه 5 دی1393 - 11:29am |
|
|
delta force
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 17 تیر1393 - 11:50am پست: 456
|
reza68 نوشته است: یکی از دوستان مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد! می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! میگفت وقتی این حرفو ازش شنیدم تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.
" مردم را با عمل خود به اسلام دعوت كنيم نه با زور " زنده باد رضا جان
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن , تعظیم آنان همانند خم شدن دو سرکمان است که هرچه به هم نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است. خشایار شاه
|
جمعه 5 دی1393 - 11:55am |
|
|
delta force
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 17 تیر1393 - 11:50am پست: 456
|
یک هواپیمای مسافر بری بر فراز اقیانوسی سقوط کرد تمام سرنیشن ها بجز یک مرد جان باختند ان مرد هم با شنا خود را به هر زحمتی بود به جزیره ی که در ان نزدیکی بود رساند. دو سه روز به کنار ساحل می امد و دستانش را به اسمان بلند میکرد و از خدا درخواست کمک میکرد اما خبری نمیشد. تا اینکه خسته شد و از کمک خدا ناامید شد به میان درختان ان جزیره رفت و با تبری که از سنگی ساخته بود درختان را قطع کرد و برای خودش کلبه ای ساخت پس از اتمام کلبه به کنار ساحل رفت و چند ماهی صید کرد موقع برگشت باران شدیدی گرفت و مرد هم دوان دوان به سوی کلبه خود حرکت کرد اما چند متر مانده به کلبه صاعقه ای بشدت به کلبه اش اصابت کرد و ان را به اتش کشاند. مرد مات و مبهوت به کلبه اش نگاه میکرد که برای ساختن ان زحمت زیادی کشید بود و در چشم به زدنی داشت نابود میشد. رو به اسمان کرد و گفت خدایا مگر من چه گناهی کرده ام که اینگونه مرا عذاب میدهی تو که مرا دوست نداری بزار به حال خودم باشم ,کلبه ام را چرا اتش زدی؟ مرد از شدت خستگی و گرسنگی همان جان کنار کلبه در حال سوختن بخواب رفت وقتی چشم باز کرد بر بالای سر خود دو مرد دید از انها پرسید که من کجا هستم گفت داخل کشتی و داریم بطرف شهر حرکت میکنیم , تو در جزیره ای بودی و اکنون نجات یافته ای مرد با تعجب گفت :شما از کجا فهمیدید که من در داخل جزیره هستم پاسخ دادند : از دود آتشی که روشن کرده بودی
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن , تعظیم آنان همانند خم شدن دو سرکمان است که هرچه به هم نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است. خشایار شاه
|
جمعه 5 دی1393 - 12:11pm |
|
|
alirezaii21
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: جمعه 26 مهر1392 - 12:41pm پست: 1234 محل اقامت: El.Dorado
|
delta force نوشته است: یک هواپیمای مسافر بری بر فراز اقیانوسی سقوط کرد تمام سرنیشن ها بجز یک مرد جان باختند ان مرد هم با شنا خود را به هر زحمتی بود به جزیره ی که در ان نزدیکی بود رساند. دو سه روز به کنار ساحل می امد و دستانش را به اسمان بلند میکرد و از خدا درخواست کمک میکرد اما خبری نمیشد. تا اینکه خسته شد و از کمک خدا ناامید شد به میان درختان ان جزیره رفت و با تبری که از سنگی ساخته بود درختان را قطع کرد و برای خودش کلبه ای ساخت پس از اتمام کلبه به کنار ساحل رفت و چند ماهی صید کرد موقع برگشت باران شدیدی گرفت و مرد هم دوان دوان به سوی کلبه خود حرکت کرد اما چند متر مانده به کلبه صاعقه ای بشدت به کلبه اش اصابت کرد و ان را به اتش کشاند. مرد مات و مبهوت به کلبه اش نگاه میکرد که برای ساختن ان زحمت زیادی کشید بود و در چشم به زدنی داشت نابود میشد. رو به اسمان کرد و گفت خدایا مگر من چه گناهی کرده ام که اینگونه مرا عذاب میدهی تو که مرا دوست نداری بزار به حال خودم باشم ,کلبه ام را چرا اتش زدی؟ مرد از شدت خستگی و گرسنگی همان جان کنار کلبه در حال سوختن بخواب رفت وقتی چشم باز کرد بر بالای سر خود دو مرد دید از انها پرسید که من کجا هستم گفت داخل کشتی و داریم بطرف شهر حرکت میکنیم , تو در جزیره ای بودی و اکنون نجات یافته ای مرد با تعجب گفت :شما از کجا فهمیدید که من در داخل جزیره هستم پاسخ دادند : از دود آتشی که روشن کرده بودی خیلی مفید بود
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
|
جمعه 5 دی1393 - 2:07pm |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
delta force نوشته است: یک هواپیمای مسافر بری بر فراز اقیانوسی سقوط کرد تمام سرنیشن ها بجز یک مرد جان باختند ان مرد هم با شنا خود را به هر زحمتی بود به جزیره ی که در ان نزدیکی بود رساند. دو سه روز به کنار ساحل می امد و دستانش را به اسمان بلند میکرد و از خدا درخواست کمک میکرد اما خبری نمیشد. تا اینکه خسته شد و از کمک خدا ناامید شد به میان درختان ان جزیره رفت و با تبری که از سنگی ساخته بود درختان را قطع کرد و برای خودش کلبه ای ساخت پس از اتمام کلبه به کنار ساحل رفت و چند ماهی صید کرد موقع برگشت باران شدیدی گرفت و مرد هم دوان دوان به سوی کلبه خود حرکت کرد اما چند متر مانده به کلبه صاعقه ای بشدت به کلبه اش اصابت کرد و ان را به اتش کشاند. مرد مات و مبهوت به کلبه اش نگاه میکرد که برای ساختن ان زحمت زیادی کشید بود و در چشم به زدنی داشت نابود میشد. رو به اسمان کرد و گفت خدایا مگر من چه گناهی کرده ام که اینگونه مرا عذاب میدهی تو که مرا دوست نداری بزار به حال خودم باشم ,کلبه ام را چرا اتش زدی؟ مرد از شدت خستگی و گرسنگی همان جان کنار کلبه در حال سوختن بخواب رفت وقتی چشم باز کرد بر بالای سر خود دو مرد دید از انها پرسید که من کجا هستم گفت داخل کشتی و داریم بطرف شهر حرکت میکنیم , تو در جزیره ای بودی و اکنون نجات یافته ای مرد با تعجب گفت :شما از کجا فهمیدید که من در داخل جزیره هستم پاسخ دادند : از دود آتشی که روشن کرده بودی عالی بود هیچ کار خدا بی حکمت نیست
|
جمعه 5 دی1393 - 2:15pm |
|
|
|