نویسنده |
پیغام |
محسن1
کاربر فعال
تاریخ عضویت: سه شنبه 18 تیر1392 - 6:19pm پست: 105
|
والا
سطح دسترسی لازم برای مشاهده فایل های پیوست شده در این پست را ندارید.
|
چهارشنبه 26 تیر1392 - 4:14pm |
|
|
محسن1
کاربر فعال
تاریخ عضویت: سه شنبه 18 تیر1392 - 6:19pm پست: 105
|
سطح دسترسی لازم برای مشاهده فایل های پیوست شده در این پست را ندارید.
|
چهارشنبه 26 تیر1392 - 4:15pm |
|
|
ژنرال
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: یکشنبه 27 اسفند1391 - 10:53pm پست: 796
|
محسن1 نوشته است: والا خدا ایشون رو بیامرزه....زمان بچگی فیلماشو میدیدم خیلی دوستش داشتم.مخصوصا دزدان مادربزرگ و اژانس دوستی هعییی روزگارر
بهترین زندگی برای کسانی است که نیک بیاندیشند وپارسایی را سرلوحه زندگی خود کنند
اشوزرتشت
|
چهارشنبه 26 تیر1392 - 7:30pm |
|
|
ژنرال
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: یکشنبه 27 اسفند1391 - 10:53pm پست: 796
|
درضمن یادم رفت از همه دوستانی که تو این تایپیک فعالیت میکنند صمیمانه تشکر میکنم و امیدوارم همیشه رهرو اهداف این تایپیک وزین باشند
بهترین زندگی برای کسانی است که نیک بیاندیشند وپارسایی را سرلوحه زندگی خود کنند
اشوزرتشت
|
چهارشنبه 26 تیر1392 - 7:32pm |
|
|
sami222
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 28 اردیبهشت1392 - 9:33am پست: 280
|
دیدن این عکس متحرک خالی از لطف نیست لطفا صبر کنید تا عکس کامل لود بشه خیلی جابه
سطح دسترسی لازم برای مشاهده فایل های پیوست شده در این پست را ندارید.
|
چهارشنبه 26 تیر1392 - 9:53pm |
|
|
peroosha
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: چهارشنبه 19 تیر1392 - 1:06pm پست: 295 محل اقامت: کهن پیر کوه من زاگرس
|
Robin hood نوشته است: دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند. بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت : درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود. بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند خداییش اشک اومد تو چشام.آرزو داشتم آدما همه با هم اینجور بودن.ولی میدونم که این فقط یه رویای کودکانه میمونه واسم
آن کس كه نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابد الدهر بماند
|
پنج شنبه 27 تیر1392 - 8:45pm |
|
|
peroosha
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: چهارشنبه 19 تیر1392 - 1:06pm پست: 295 محل اقامت: کهن پیر کوه من زاگرس
|
Robin hood نوشته است: وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
پیوست: securedownload3.jpg داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟ دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
پیوست: securedownload4.jpg دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
پیوست: securedownload5.jpg مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟ دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد. آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
پیوست: securedownload6.jpg فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟ . .دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد . . . خيلي دوست داشتم ايميل همه جراحان و پزشكان را داشتم تا شرمندگي را در چشمانشان خلق كنم یادمون نره که ما هم میتونیم واسه بقیه و پایین تز از خودمون نقش این جراح و بازی کنیم و حتما نباید کاملا بی نیاز باشیم تا به بقیه حال بدیم
آن کس كه نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابد الدهر بماند
|
پنج شنبه 27 تیر1392 - 8:59pm |
|
|
احسان
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 14 خرداد1392 - 11:29am پست: 312 محل اقامت: لرستان
|
دمتون گرم بچه ها واقعا خسته نباشید،گل کاشتید خیلی تایپک هاتون قشنگه .مرسی
|
جمعه 4 مرداد1392 - 1:19pm |
|
|
ژنرال
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: یکشنبه 27 اسفند1391 - 10:53pm پست: 796
|
,,,,,,,,,,,,,,,,,
سطح دسترسی لازم برای مشاهده فایل های پیوست شده در این پست را ندارید.
بهترین زندگی برای کسانی است که نیک بیاندیشند وپارسایی را سرلوحه زندگی خود کنند
اشوزرتشت
|
جمعه 4 مرداد1392 - 4:40pm |
|
|
احسان
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 14 خرداد1392 - 11:29am پست: 312 محل اقامت: لرستان
|
ژنرال جان خیلی باحالبود
|
جمعه 4 مرداد1392 - 9:18pm |
|
|
|