نویسنده |
پیغام |
ژنرال
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: یکشنبه 27 اسفند1391 - 10:53pm پست: 796
|
.................
سطح دسترسی لازم برای مشاهده فایل های پیوست شده در این پست را ندارید.
بهترین زندگی برای کسانی است که نیک بیاندیشند وپارسایی را سرلوحه زندگی خود کنند
اشوزرتشت
|
یکشنبه 8 دی1392 - 3:42am |
|
|
معین
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: پنج شنبه 10 مرداد1392 - 11:12am پست: 324
|
زنرال جان چطوری مدتیه کم بیدای ؟دلمون واست تنگ شده بود
|
یکشنبه 8 دی1392 - 10:57am |
|
|
معراج
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: چهارشنبه 18 اردیبهشت1392 - 8:55am پست: 397
|
به غضنفر میگن تو که همه نمازاتو خوندی چرا آوردنت جهنم . میگه فکر نمیکردم گوزای وسطشو اینقدر جدی بگیرن .
...جواب ابلهان خاموشیست....
|
یکشنبه 8 دی1392 - 10:59am |
|
|
ژنرال
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: یکشنبه 27 اسفند1391 - 10:53pm پست: 796
|
سانسور میکننا! ///////////// چاکر معراج هم هستیم. والا یمدت بود حنجرم خراب شده بود فرستادمش ابان کیت تا گارانتی بکننش
بهترین زندگی برای کسانی است که نیک بیاندیشند وپارسایی را سرلوحه زندگی خود کنند
اشوزرتشت
|
یکشنبه 8 دی1392 - 3:12pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
کمی بیشتر فکر کن
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود. موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت : كاش يك غذاي حسابي باشد. اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي رسيد، مي گفت : توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد. ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سرداد و گفت : آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت : من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!? او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟ در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت : براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست. مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد. روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد. تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند. حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند! نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد.
|
جمعه 13 دی1392 - 10:41am |
|
|
kavoshgar
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 تیر1392 - 5:22am پست: 1484
|
باد می وزد … میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی تصمیم با تو است . . .
|
جمعه 13 دی1392 - 1:38pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
ممنون دوست عزیز kavoshgar چشم باز هم ادامه میدم
|
جمعه 13 دی1392 - 5:13pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
باورهاي محدودكننده
فيلبانان تنها با درك يك نكته و به شيوهاي بسيار ساده، فيلهاي عظيمالجثه را كنترل ميكنند. وقتي فيل هنوز بچه فيل است، يك پايش را با طناب محكمي به تنة درختي ميبندند. بچه فيل، هرچه تقلا ميكند، نميتواند خودش را آزاد كند. اندك اندك بچه فيل با اين تصور عادت ميكند كه تنة درخت از او نيرومندتر است. هنگامي كه بچه فيل بزرگ ميشود و قدرت شگرفتي مييابد، تنها كافي است ريسماني نازك به دور پاي فيل گره زده شود و به يك نهال كوچك بسته شود. جالب اينكه فيل هيچ تلاشي براي آزاد كردن خودش نميكند. همچون فيلها، پاهاي ما نيز اغلب اسير باورهاي شكنندهاند، اما از آنجا كه در گذشته به قدرت تنة درخت عادت كردهايم، شهامت مبارزه را نداريم. بي آنكه بدانيم كه تنها يك عمل متهورانه ساده... براي دست يافتن ما به موفقيت كافي است!
|
جمعه 13 دی1392 - 5:31pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
مرد گدا مردی هر روز در بازار گدايی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که يکی از طلا بود و يکی از نقره. اما مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه مرد گدا را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمیاندازند. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده ام. نتیجه : اگر کاری که میکنی٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.!
|
جمعه 13 دی1392 - 6:20pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
داستان ابله و فرزانه
در دهکده اي کوچک مردي زندگي مي کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادي مسخره اش مي کردند. ابلهي تمام عيار بود و مردم کلي با او تفريح مي کردند.ولي او از بلاهت خود خسته شد. بنابر اين از مرد عاقلي راه چاره را پرسيد. مرد عاقل گفت: - مساله اي نيست! ساده است. وقتي کسي از کسي تعريف کرد تو انکار کن. اگر کسي ادعا مي کند که " اين آدم مقدس است " فوري بگو " نه ! خوب مي دانم که گناهکار است " اگر کسي بگويد " اين کتابي معتبر است " فوري بگو " من خوانده و مطالعه کرده ام " نگران نباش که آن را خوانده يا نخوانده اي راحت بگو " مزخرف است!" اگر کسي بگويد اين نقاشي يک اثر هنري بزرگ است " راحت بگو " اين هم شد هنر؟ چيزي نيست مگر کرباس و رنگ. يک بچه هم مي تواند آن را بکشد". انتقاد کن انکار کن دليل بخواه و پس از هفت روز به ديدنم بيا. بعد از هفت روز آبادي به اين نتيجه رسيد که اين شخص نابغه است : " ما خبر از استعدادهاي او نداشتيم و اينکه او در هر موردي اينقدر نبوغ دارد. نقاشي را نشان او مي دهي و او خطاها را به شما نشان مي دهد. کتابهاي معتبر را نشان او مي دهي و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد مي کند. جه مغز نقاد شگرفي! چه تحليل گر و نابغه بزرگي! " پس از هفت روز پيش مرد عاقل رفت و گفت: - ديگر احتياج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهي هستي! تمام آبادي به اين آدم فرزانه معتقد بودند و همه مي گفتند:" چون نابغه ما مدعي است اين مرد آدمي ابله است پس حتماً او بايد ابله باشد."
|
جمعه 13 دی1392 - 6:30pm |
|
|
|