فلزجو FelezJoo https://www.felezjoo.com/ |
|
دیدنیها https://www.felezjoo.com/viewtopic.php?f=32&t=202 |
صفحه 1 از 31 |
نویسنده: | Robin hood [ شنبه 10 فروردین1392 - 10:22pm ] |
عنوان پست: | دیدنیها |
با اجازه مدیران محترم و سایر دوستان، با رعایت قوانین در این قسمت سعی می شود تا داستانهایی جالب، اخبار جدید و طنز جهت اطلاع و شاد کردن دوستان قرار داده شود خواهشی که از دوستان عزیز دارم این است که در صورتیکه این تایپیک موردقبول قرار گرفت هرگونه مطلبی که قرار میگیرد نباید جنبه سیاسی داشته باشد و به هیچ شخص خاص، قومیتی و.... اهانت نشود. دوستان مدیر اگراین تایپیک اجازه اجرا ندارد لطفا آن را ویرایش و یا حذف کنند. یه آقایی که دکترای ...... داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی کارگر بی سواد استخدام می کنه!! میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...! بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!! یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن: انتگرال بگیر...!!! |
نویسنده: | Robin hood [ شنبه 10 فروردین1392 - 10:47pm ] |
عنوان پست: | نامه یک گوسفند به مادرش |
مادر عزیزتر از جانم بع وقتی مرا از گله جدا کردند فکر میکردم که مرا به دست قصاب خواهند سپرد و به همین دلیل بسیار نگران بودم البته همینطوری هم شد. حاج رحیم قصاب مرا از بازار خرید و به خانه خودش برد. آن شب را نمیدانی تا صبج چگونه سحر کردم؛ همهاش خواب چاقو میدیدم. صبح قصاب برایم آب آورد؛ فهمیدم که رفتنی هستم اشک جلوی چشمهایم را گرفت و برگشتم به سمت روستا و از ته دل چند بار بع بع کردم. قصاب مشغول تیز کردن چاقویش بود که رضا، پسرش، آمد و گفت دست نگه دار که قیمت گوشت باز هم بالا رفته است فردا شاید قیمت یک کیلو گوشت بشود بیست هزار تومان. از آن روز به بعد چند صبح این اتفاق تکرار شد و دست بر قضا ما زنده ماندیم. حال هم قیمت گوشت به قدری گران شده است که کسی توان خرید آنرا ندارد و خیال من آسوده شده که حالا حالاها مردنی نیستم. اما بگویم از قصاب که مرد بسیار خوبی است. هوای مرا دارد؛ چیزی برایم کم نمیگذارد. یک بار چند تا سرفه کردم برایم دکتر آورد. برخی از مشتریان قصاب میگویند که اگر قیمت گوشت همین طوری بالا برود احتمال دارد که ما گوسفندان را نیز مانند اسبهای روسی که ثبت ملی شدهاند، ثبت ملی بکنند و بشویم پشتوانه ارزی برای مملکت! اگر اینگونه بشود احتمال دارد که من هم فکری برای تشکیل خانواده بکنم. نمیدانی مادر اینجا یک دختر گوسفند زیبایی است که از یک دشت آوردهاند. چشمهایش شبیه آهو است. گاهی با هم درد دل میکنیم و شاید یک روز به خودم اجازه بدهم ازش خواستگاری کنم. مادر! دیگر زیاده عرضی نیست. سلامم را به برداران و خواهرانم برسان؛ به سگ گله هم سلام برسان. گل سرخ و سفید و ارغوانی ببوس از صورت هر که توانی |
نویسنده: | مجتبی [ شنبه 10 فروردین1392 - 11:13pm ] |
عنوان پست: | Re: دیدنیها |
موردی نداره دوستان میتونن اینجا طنز یا لطیفه های شیرین تعریف کنند و طبق قوانینی که گفتین اجرا بشه به هیچکس توهین نشه یه تاپیک هم بزن برای خاطرات شیرین گنجیابی که هرکی خاطره داره از گنجیابی بیان کنه و همه لذت ببرند |
نویسنده: | Robin hood [ شنبه 10 فروردین1392 - 11:15pm ] |
عنوان پست: | Re: دیدنیها |
ممنون مهندس |
نویسنده: | Robin hood [ شنبه 10 فروردین1392 - 11:16pm ] |
عنوان پست: | داستان آموزنده (پند کشیش) |
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟… من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟ می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که “هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم |
نویسنده: | Robin hood [ شنبه 10 فروردین1392 - 11:20pm ] |
عنوان پست: | داستان آموزنده ( برادران مهربان) |
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند. بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت : درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود. بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند |
نویسنده: | مهدی [ شنبه 10 فروردین1392 - 11:40pm ] |
عنوان پست: | Re: دیدنیها |
آقای رابین هود مثل اینکه خیلی دلت پر بوده ها |
نویسنده: | Robin hood [ شنبه 10 فروردین1392 - 11:42pm ] |
عنوان پست: | قیمت معجزه |
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد. پیوست: securedownload.jpg سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت. پیوست: securedownload3.jpg داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟ دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!! پیوست: securedownload4.jpg دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟ پیوست: securedownload5.jpg مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟ دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد. آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود. پیوست: securedownload6.jpg فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟ . .دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد . . . خيلي دوست داشتم ايميل همه جراحان و پزشكان را داشتم تا شرمندگي را در چشمانشان خلق كنم |
نویسنده: | Robin hood [ شنبه 10 فروردین1392 - 11:45pm ] |
عنوان پست: | Re: دیدنیها |
مهدی نوشته است: آقای رابین هود مثل اینکه خیلی دلت پر بوده ها از رابین هود بیش از این انتظار نمیره، داداش... |
نویسنده: | مهدی [ شنبه 10 فروردین1392 - 11:48pm ] |
عنوان پست: | Re: دیدنیها |
با خوندن این مطلب اشک روی صورتم جاری شد و قلبم خیلی شکست از ناملایمتیهای روزگار ، خدایا به من قدرت بده تا بتوانم اندکی به همنوعانم کمک کنم |
صفحه 1 از 31 | همه زمان ها بر اساس UTC + 3:30 ساعت تنظیم شده اند. |