سلام دوستان . این خاطره مال چند هفته پیشه .
من به همراه یکی از دوستان قرار بود بریم یه جایی رو ردیاب بزنیم . ولی چون منطقه خیلی نا امن بود نمی دونستیم چی کار کنیم . بالاخره با هزار بدبختی و مکافات تصمیم گرفتیم ظهر موقع اذان بریم . چون این موقع روزط امنیتش از 12 شب هم بهتر بود . رفتیم و رسیدیم به منطقه و دیدیم انگار منطقه رو کلا خار کاشتن . حدود 1 کیلومتر با نقطه مورد نظر فاصله داشتیم و هر 10 20 متر که راه می رفتیم مجبور بودیم وایسیم و خارها رو از جوراب و شلوارمون تمیز کنیم . خلاصه خیلی اذیت شدیم تا رسیدیم به نقطه مورد نظر
. من مشغول آماده سازی دستگاه بودم که دوست عزیزم گفت تو مشغول باش من منطقه رو یه بررسی بکنم از نظر امنیت ببینم چه طوره ؟
سرم به کار خودم بود و 10 دقیقه ای میشد که مشغول بودم و هیچ سر و صدایی هم از دوستم نبود . یهو دیدم منو با صدای بلند صدا زد . چون پشت سرم بود و من هم سرم تو کار خودم ، اعتنا نکردم . چند بار صدا زد تا اینکه من با عصبانیت بهش گفتم چیه بابا
؟ میزاری کارمون رو بکنیم یا نه ؟؟ هنوز پشتم بهش بود و متوجه نبودم که چی به چیه .
گفت من منطقه رو چک کردم و منطقه خیلی امنه . میتونیم توی روز هم کار کنیم اینجا . موردی نیس .
من یه کم مشکوک شدم و گفتم چی شده
؟شاید آفتاب زده سرش داغ کرده بنده خدا
. تا برگشتم دیدم یا ابوالفضل...
توی منطقه ای که سر اینکه چطور بریم دستگاه بزنیم این دوستمون کفش و جوراب و شلوارشو در آورده و فقط یه شورت داره
. به خدا همینجور میخ کوب شده بودم . گفتم داری چی کار میکنی ؟؟ گفت دارم امنیت منطقه رو چک می کنم .
آخرش متوجه شدم از بس خار رفته توی پاها و شلوار و جورابش دیگه ذله شده بنده خدا. اینقدر خندیدیم و آخرش هم دستگاه چیزی نشون نداد و دست از پا درازتر برگشتیم