نویسنده |
پیغام |
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
پشه ای در استکان آمد فرود تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود کودکی -از شیطنت- بازی کنان بست با دستش دهان استکان! پشه دیگر طعمه اش را لب نزد جست تا از دام کودک وا رهد خشک لب، میگشت، حیران، راه جو زیر و بالا ، بسته هر سو راه او روزنی میجست در دیوار و در تا به آزادی رسد بار دگر هر چه بر جست تکاپو می فزود راه بیرون رفتن از چاهش نبود آنقدر کوبید بر دیوار سر تا فرو افتاد خونین بال و پر جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ لیک آزادی گرامی تر ، عزیز "فریدون مشیری"
|
سه شنبه 19 اسفند1393 - 8:24am |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
بهترین و بدترین آدمها را در بین دینداران دیدم، بهترین آنها کسانی بودند که میخواستن خودشان به بهشت بروند و چقدر بی آلایش و پاک بودن، سرشان به کار خودشان بود و بی آزار بودن و بهترین مشوق من به دین بودند و بدترین آنها کسانی بودند که میخاستن غیر از خودشان بقیه را هم به بهشت ببرند، چقدر وحشتناک بود برخورد با آنها، تظاهر و ریا و خشونت وتوحش در بین آنها موج میزد. " گاندی "
|
پنج شنبه 21 اسفند1393 - 8:46am |
|
|
مهدی
مدیر سایت
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اسفند1391 - 1:39am پست: 4002
|
کلیپی جهت اطلاع
سطح دسترسی لازم برای مشاهده فایل های پیوست شده در این پست را ندارید.
آدمهای بزرگ،
برای موفقیت دیگران تلاش میکنند؛
آدمهای عادی،
موفقیت دیگران رو تماشا میکنند؛
آدمهای کوچیک،
با حرف زدن پشت سر آدمهای موفق،
بهشون حسودی میکنند!
|
پنج شنبه 21 اسفند1393 - 12:03pm |
|
|
farokh.p
کاربر فعال
تاریخ عضویت: جمعه 10 مرداد1393 - 11:48pm پست: 141 محل اقامت: دیار آزادمردان، زاگرس جنوبی
|
درود به همگی. داش مهدی دستت درد نکنه. خیلی جالب ، آموزنده و تاثیرگذار بود. کاش همه انسانها لحظه ای به این مسئله تفکر کنند.
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
|
پنج شنبه 21 اسفند1393 - 1:57pm |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود. همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است، گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند. به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است. "تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد"
|
جمعه 22 اسفند1393 - 10:57pm |
|
|
غضنفر
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: یکشنبه 28 دی1393 - 12:39pm پست: 1344
|
reza68 نوشته است: محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود. همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است، گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند. به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است. "تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد" رضا جان دمت گرم واقعا از ته دل ميگم تلنگرات چون از دل مياد لاجرم بر دل نشيند ،توى چندين سال نت گردى قشنگترين ، باصفاتراين ، پر تاملترين تايپيکى که بهش سر زدم تايپيک خودت بود و بس زنده باشی داداش
خدايا مددی کن
|
جمعه 22 اسفند1393 - 11:12pm |
|
|
kobani
کاربر فعال
تاریخ عضویت: سه شنبه 15 مهر1393 - 11:49am پست: 128
|
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد،
سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید
و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،
تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه... می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره
که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد
اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند , آنها گوش میدهند که جواب دهند.
|
شنبه 23 اسفند1393 - 8:53pm |
|
|
kobani
کاربر فعال
تاریخ عضویت: سه شنبه 15 مهر1393 - 11:49am پست: 128
|
مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم ميزد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم ميشود و چيزي را از روي زمين بر ميدارد و توي اقيانوس پرت ميکند. نزديک تر مي شود، ميبيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل ميافتد در آب مياندازد. - صبح بخير رفيق، خيلي دلم ميخواهد بدانم چه ميکني؟ - اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد. - دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نميتواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نميکند؟ مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."
اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند , آنها گوش میدهند که جواب دهند.
|
شنبه 23 اسفند1393 - 8:55pm |
|
|
فرج
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 5 مهر1393 - 10:12pm پست: 234
|
تشکر از همه دوستان واقعا تایپیک جالب و آموزنده یی هست
|
شنبه 23 اسفند1393 - 9:17pm |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺰﺩ ﺣﻼﺝ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺛﺮﻭﺗﻢ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻨﮓ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺗﻢ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﯾﺘﯿﻢ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺛﺮﻭﺗﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﻬﺎ ﻏﺬﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﻦ ﺍﺳﺒﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻡ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻢ ﻭﺑﺎ ﻧﺎﺭﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺣﻼﺝ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺣﻼﺝ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺪﺍ ﺳﺮﭘﻨﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺪﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﯼ ﻭ ﺣﻼﺝ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﻭ ﺑﺮ ﻫﯿﭻ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺪﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ...
|
شنبه 23 اسفند1393 - 9:32pm |
|
|
|