نویسنده |
پیغام |
sajji
کاربر فعال
تاریخ عضویت: جمعه 14 آذر1393 - 10:03am پست: 101 محل اقامت: تک بزنی امدم...
|
درویش تهی دست
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
ﺧـــــﺪﺍیا از امسال دیگه .... ﺍﮔــــﻪ ﺻـﻼﺡ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ؛ ﺍﯾـــــﻦ ﺩﺭ ﺣﮑﻤـــﺘﺖ ﺭﻭ ﯾﮑَــــﻢ ﺑﺒﻨــــﺪ...
اﻭﻥ ﺩﺭ ﺭﺣﻤـﺘﺘﻮ ﺑــﺎﺯ ﮐــــﻦ!قربونت برم
|
سه شنبه 22 اردیبهشت1394 - 10:22am |
|
|
sajji
کاربر فعال
تاریخ عضویت: جمعه 14 آذر1393 - 10:03am پست: 101 محل اقامت: تک بزنی امدم...
|
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.❤
ﺧـــــﺪﺍیا از امسال دیگه .... ﺍﮔــــﻪ ﺻـﻼﺡ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ؛ ﺍﯾـــــﻦ ﺩﺭ ﺣﮑﻤـــﺘﺖ ﺭﻭ ﯾﮑَــــﻢ ﺑﺒﻨــــﺪ...
اﻭﻥ ﺩﺭ ﺭﺣﻤـﺘﺘﻮ ﺑــﺎﺯ ﮐــــﻦ!قربونت برم
|
سه شنبه 22 اردیبهشت1394 - 12:53pm |
|
|
sajji
کاربر فعال
تاریخ عضویت: جمعه 14 آذر1393 - 10:03am پست: 101 محل اقامت: تک بزنی امدم...
|
اين متن قشنگ آرامش ميده ================ دل بــســـپــار...
به آتشی که نمى سوزاند " ابراهیم " را
و دریایى که غرق نمی کند " موسى " را
نهنگی که نمیخورد "یونس"را
کودکی که مادرش او را به دست موجهاى " نیل " می سپارد تا برسد به خانه ی تشنه به خونش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
آیا هنوز هم نیاموختی ؟! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ، " نمی توانند " پس به " تدبیرش " اعتماد کن به " حکمتش " دل بسپار به او " توکل " کن و به سمت او ”قدم بردار.
ﺧـــــﺪﺍیا از امسال دیگه .... ﺍﮔــــﻪ ﺻـﻼﺡ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ؛ ﺍﯾـــــﻦ ﺩﺭ ﺣﮑﻤـــﺘﺖ ﺭﻭ ﯾﮑَــــﻢ ﺑﺒﻨــــﺪ...
اﻭﻥ ﺩﺭ ﺭﺣﻤـﺘﺘﻮ ﺑــﺎﺯ ﮐــــﻦ!قربونت برم
|
سه شنبه 22 اردیبهشت1394 - 12:57pm |
|
|
m.m.s
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 15 شهریور1393 - 5:19pm پست: 212
|
در نا امیدی ها تنها روزنه امید خداست
کسی که نتواند دنیا را بهتر کند پس به چه دردی میخورد
|
سه شنبه 22 اردیبهشت1394 - 4:45pm |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
فصل اول :
روزگاري خانه هامان سرد بود بردن نفتِ زمستان درد بود يک چراغ والور و يک گِرد سوز زيرکرسي بالحافي دست دوز خانواده دور هم بودن همه در کنار هم مياسودن همه روي سفره لقمه ناني تازه بود روي خوش درخانه بي اندازه بود گربراي مرد ، زن نامرد بود صدتفاوت بين زن تامرد بود آن قديماعاشقي يادش بخير عطروبوي رازقي يادش بخير عصرپست وتلگراف ونامه بود روزگارخواندن شه نامه بود تبلت و لپ تاپ و همراهی نبود عصر دلتنگی و بی تابی نبود ................... فصل دوم :
قلبهامان اندک اندک سرد شد رنگ وروي زندگيمان زرد شد بيني ِخيلي کِسا باطل شدند باپروتز بعضيا خوشگل شدند عصرساکشن آمدولاغرشديم درخيال خودچقد بهترشديم ميوه هم گلخانه اي شدعاقبت آب هم پيمانه اي شد عاقبت ................... فصل سوم :
عصرنت شد،عصرپي ام، عصرچت عصرايرانسل،فراواني خط عصر آدم هاي بد ، بي مايه شارژ عصرتلخ خودفروشي با يه شارژ عصرمرفين وترامادول..دوا باکراک وشيشه رفتن به فضا عصرآقايان آرايش شده عصرخانمهاي پالايش شده واي براين عصرتلخ بي کسي؛ عصر تلخ استرس... دلواپسی
|
سه شنبه 22 اردیبهشت1394 - 5:06pm |
|
|
مجید 123
کاربر فعال
تاریخ عضویت: یکشنبه 25 آبان1393 - 3:42pm پست: 143 محل اقامت: IR-
|
[color=#4040FF]هر وقت(( امید ))میرود سرو کله((شکست)) پیدا میشود[/color]
|
سه شنبه 22 اردیبهشت1394 - 6:27pm |
|
|
رامزین
کاربر فعال
تاریخ عضویت: پنج شنبه 5 فروردین1394 - 1:43am پست: 123 محل اقامت: وطنم ایران
|
reza68 نوشته است: فصل اول :
روزگاري خانه هامان سرد بود بردن نفتِ زمستان درد بود يک چراغ والور و يک گِرد سوز زيرکرسي بالحافي دست دوز خانواده دور هم بودن همه در کنار هم مياسودن همه روي سفره لقمه ناني تازه بود روي خوش درخانه بي اندازه بود گربراي مرد ، زن نامرد بود صدتفاوت بين زن تامرد بود آن قديماعاشقي يادش بخير عطروبوي رازقي يادش بخير عصرپست وتلگراف ونامه بود روزگارخواندن شه نامه بود تبلت و لپ تاپ و همراهی نبود عصر دلتنگی و بی تابی نبود ................... فصل دوم :
قلبهامان اندک اندک سرد شد رنگ وروي زندگيمان زرد شد بيني ِخيلي کِسا باطل شدند باپروتز بعضيا خوشگل شدند عصرساکشن آمدولاغرشديم درخيال خودچقد بهترشديم ميوه هم گلخانه اي شدعاقبت آب هم پيمانه اي شد عاقبت ................... فصل سوم :
عصرنت شد،عصرپي ام، عصرچت عصرايرانسل،فراواني خط عصر آدم هاي بد ، بي مايه شارژ عصرتلخ خودفروشي با يه شارژ عصرمرفين وترامادول..دوا باکراک وشيشه رفتن به فضا عصرآقايان آرايش شده عصرخانمهاي پالايش شده واي براين عصرتلخ بي کسي؛ عصر تلخ استرس... دلواپسی خیلی به دلم نشست... و خیلی دلم تنگ شد..بردی منو به قدیما، یادش بخیر چه دوران خوشی بود. سپاس بیکران.
سلامتی پرندگانی که از خشکسالی مردند، ولی از گندمزار نامردان نخوردند..
|
چهارشنبه 22 اردیبهشت1394 - 12:30am |
|
|
reza68
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 2 تیر1393 - 1:29pm پست: 1225 محل اقامت: بهشت ایران
|
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
عجب بد شانسیای آوردی
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
به خانهی پیرمرد بازگشت.
اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسیای
آوردی!
اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه میداند؟
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن
اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.
باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسیای آوردی!” و اینبار هم پیرمرد
جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟”
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.
آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.
از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،
اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند
راه برود، از بردن او منصرف شدند/
“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه میداند؟
|
شنبه 2 خرداد1394 - 9:10pm |
|
|
jafar
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 21 مرداد1392 - 7:38pm پست: 1308 محل اقامت: خراسان شمالی
|
بنزین قراره لیتری هزار بشه سهمیه این ماه هم نریختن ,...تلنگر از این بالاتر ........ تا کی سکوت تا کی سکوت تا کی سکوت
خداوندا ارامشی ده تا بپذیرم انچه را نمیتوانم تغییر دهم
|
یکشنبه 2 خرداد1394 - 12:47am |
|
|
مجتبی
مدیر کل
تاریخ عضویت: یکشنبه 19 اسفند1391 - 2:55am پست: 929
|
jafar نوشته است: بنزین قراره لیتری هزار بشه سهمیه این ماه هم نریختن ,...تلنگر از این بالاتر ........ تا کی سکوت تا کی سکوت تا کی سکوت جعفر جان قرار نبودا
جهت سفارش فلزیاب FPI (نسخه فول اصلی) و یون یاب تریشر فایندر میتوانید پیغام خصوصی دهید. http://www.aparat.com/felezjoo viewtopic.php?f=17&t=3526
|
یکشنبه 3 خرداد1394 - 4:19am |
|
|
|