نویسنده |
پیغام |
mani1063
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: جمعه 17 خرداد1392 - 12:00pm پست: 500 محل اقامت: کردستان
|
در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند
و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، به سربازانش دستور داد ، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند
در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند
وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید
اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد
و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.
………………….
حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم ،
اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند
در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی ،
نظرت چیست؟
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رسانند.
الله تعالی می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُوْلِی الأَلْبَابِ) البقره ۱۹۷
و توشه برگیرید که بهترین توشه پرهیزگاری است ، و ای خردمندان ! از ( خشم و کیفر ) من بپرهیزید .
پس کمی بایستیم و با خود بیاندیشیم .. فردا در زندانمان چه خواهیم کرد ! منبع : bidary.net
(( آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست)){سوره زمر آیه 36}
آخرین بار توسط mani1063 در جمعه 11 مرداد1392 - 3:18pm ویرایش شده است، در کل 1 بار ویرایش شده است.
|
جمعه 11 مرداد1392 - 2:42pm |
|
|
bina
استاد علوم غریبه
تاریخ عضویت: شنبه 10 فروردین1392 - 3:21pm پست: 2204
|
سلام دوستان عالی بود مانی جان موفق باشی داداش/ یاعلی
در این درگه که گه کـَه کـُه و کـُه کـَه می شود ناگـه !
مشو غــّره به امـروزت که از فــردا نِـه ای آگــه ! http://morvaridman.blogfa.com/
|
جمعه 11 مرداد1392 - 2:56pm |
|
|
parsi
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: چهارشنبه 1 خرداد1392 - 4:23pm پست: 1227
|
یا کاشف السرار... در داستانهای مربوط به گنج, مشاهده میشود که یکی از عوامل ویران کننده طمع افراد است (نه خود خوری نه کس دهی,,گَنده کنی به سگ دهی...),وقتی که کسی کلنگش به جایی گیر میکند و چیزی پیدا میکند,,بدانید که خاست خدا بوده,و تمام افرادی که آنجا حضور دارند باید بهره ببرند,ولی متاُسفانه افراد با طمع حقیرانه خود همه چیز را خراب میکنند... بگذریم... این ماجرا در سال 84 در روستای سویل(سبیل) در اطراف شهر تکاب اتفاق افتاده... روزی دو دوست از طریقی موفق یه پیدا کردن یک نسخه کنج میشوند,و پس از ترجمه آن وه همراه دو نفر دیگر قصد داشتند که جهت دراوردن آن مال اقدام کنند. موفق میشوند که یک دعا نویس خبره جهت شکستن طلسم پیدا و با او وارد مذاکره شدند... بالاخره روز موعود فرا میرسد و آنها به همراه دعا نویس به محل میروند و مشغول کار میشوند بالاخره وارد اتاق شوند.... چشمشان که به اجناس میافتد , بسیار خوشحال و دستپاچه میشوند.. وقتی که تمام اجناس اتق را خالی میکنند, یکی از دوستان همراه به بقیه میگوید که , ممکن است دعا نویس باعث لوء رفتنمان شود... بیایید او را بکشیم و در همین جا در اتاقک دفن کنیم و درش راهم ببندیم...؟؟؟ خلاصه بعد از چند دقیقه مشورت به توافق میرسند و دعانویس را به قتل میرسانند و در اتاق انداخته و رویش خاک میریزند..... فردای آن روز خانوادهُ دعانویس نگران شده و جهت پر و جو بر در خانه یکی از افراد میروند...,, او عنوان میدارد شب گذشته آنها در خانه بودند وجایی نرفته اند ,, از شخص مذکور هم خبری ندارد... اصلا" با آنها نبوده..! خلاصه...در هر صورت خانواده به پاسگاه منطقه میروند,و داستان را برای آنها تعریف میکنند... پس از تحقیقات , پلیس سه نفر ی را که دعا نویس را کشته اند دستگیر (با اعتراف خودشان) به زندان میاندازد و تمام اشیائ بدست آمده را هم مصادره میکنند. دوستان این کار از این گونه اتفاقات مشابه زیاد دارد و اکثر اشخاص خائن و نارو زن به شکلی یا دستگیر شده اند و یا اسیر اتفاقات دیگر شده اند, اکثر افراد جویند , کسانی با درامد کم هستند,, در حالی که با عایدات کوچکترین مال میتوانند زندگی خود را متحول نمایند ولی متاُسفانه به علت طمع این افراد همه چیز خراب میشود
|
جمعه 11 مرداد1392 - 3:10pm |
|
|
mani1063
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: جمعه 17 خرداد1392 - 12:00pm پست: 500 محل اقامت: کردستان
|
آیا داستان پیرمرد نورانی و مسافران قطار را شنیدهای؟
اگر پاسخت منفی است بیا با هم این داستان را بخوانیم. مطمئن باش داستانی که میخواهم آن را تعریف کنم هم زیبا است و هم عبرت آمیز و هم به نوعی به همهی ما مربوط است! هم من و هم تو و هم دیگران لحظه به لحظهی این داستان را زندگی کردهایم…
این داستان در یک قطار رخ داده است…
روزی از روزها سوت قطار داستان ما به علامت آغاز سفر به صدا در آمد… همهی مسافران به جز پیرمرد باوقار داستان که دیرتر از دیگران به قطار رسیده بود سوار قطار شدند… اما خوشبختانه او توانست خود را به قطار برساند… او سوار شد و مشاهده کرد که دیگر مسافران همهی کوپههای قطار را پر کردهاند و جایی برای او نمانده است.
پیرمرد به سوی کوپهی اول رفت…
در کوپهی اول کودکانی را دید که به بازی با یکدیگر مشغولند… پیرمرد به آنها سلام گفت… آنها با دیدن آن پیرمرد باوقار و چهرهی نورانی وی بسیار خوشحال شدند…
- خوش آمدی پدر! با دیدن شما خیلی خوشحال شدیم!
پیرمرد از آنها پرسید که آیا اجازه میدهند وی در کوپهی آنها بنشیند؟
آنها در پاسخ وی گفتند:
جای شما بر روی چشمان ماست. اما!… ما کودکانی در نخستین سالهای عمر خویش هستیم و با یکدیگر به بازی و تفریح مشغولیم برای همین میترسیم که شما در کوپهی ما راحت نباشید و باعث اذیت شما شویم… تازه وجود شما با ما باعث میشود ما راحت نباشیم… شما به کوپهی بعدی بروید مطمئنا همهی دوست دارند شما مهمان آنها باشید…
پیرمرد داستان ما به سوی کوپهی دوم به راه افتاد…
در کوپهی دوم سه نوجوان بودند که ظاهرا در مرحلهی دبیرستان قرار داشتند… آنان با خود ماشین حساب و خط کش و گونیا داشتند و به شدت مشغول در حل معادلههای ریاضی و بحث و جدل در نظریههای فیریکی بودند…
پیرمرد به آنان سلام گفت… آنان با دیدن پیرمرد باوقار بسیار خوشحال شدند و از دیدار وی اظهار خوشحالی کردند.
- خوش آمدی پدر…
پیرمرد از آنان پرسید که آیا اجازه میدهند با آنها در کوپهشان همسفر شود.
آنان گفتند: ما آرزو داریم که با شخصی چون شما همسفر شویم اما!!… اما همانطور که میبینید ما مشغول ریاضیات و هندسه و… هستیم و گاه شور و شوق باعث میشود صدایمان را بلند کنیم و میترسیم که باعث اذیت شما شویم… در ضمن ترس این داریم که نشستن شما کنار ما باعث شود در این فرصت کمی که پیش از امتحانات باقی است احساس راحتی نکنیم و نتوانیم از آن استفاده کنیم… شما میتوانید به کوپهی بعدی بروید چون هر کس چهرهی نورانی شما را ببیند آرزو میکند افتخار همسفری شما را به دست آورد.
پیرمرد باوقار ما به کابین بعدی رفت…
در آن کوپه زن و شوهر جوانی بودند که ظاهرا ماه عسل خود را میگذراندند… سخنان رمانتیک… خندههای گاه به گاه… احساسات ظریف و عاشقانه…
به آنها سلام گفت و آنان نیز با دیدن چهرهی نورانی پیرمرد بسیار خوشحال شدند.
- خوش آمدی پدر!…
پیرمرد از آنها پرسید که آیا اجازه میدهند همسفر آنها شود؟
آنها در پاسخ وی گفتند: طبیعتا ما آرزو داریم که افتخار همسفری شما را داشته باشیم… اما!! اما همانطور که میبینید ما زوج جوانی هستیم که در حال گذراندن ماه عسل خود هستیم… میبینی که در شرایط رمانتیک و عاشقانهای به سر میبریم… میترسیم شما با ما احساس آسایش نکنید یا آنکه از روی شرم از دنبال کردن سخنان عاشقانه خودداری کنیم… مطمئن باشید همهی مسافران قطار آرزو دارند شما با آنها در کوپهشان همسفر باشید…
پیرمرد باوقار به کوپهی بعدی رفت…
امروز و فردا کردن دردی است که در همهی کارهای خود از آن رنج میبریم دو نفر دید که ظاهرا در اواخر دههی سوم زندگی خویش قرار داشتند و با خود نقشهی زمینها و پروژههایی داشتند و در مورد طرحهایی که در پیش داشتند و توسعهی آنها و ارزش سهام بحث و گفتگو میکردند…
پیرمرد به آنان سلام گفت… آنها با دیدن وی بسیار خوشحال شدند و جواب سلام وی را گفتند…
- علیک السلام ورحمة الله وبرکاته، خوش آمدی شیخ بزرگوار!
پیرمرد داستان ما از آنها پرسید که آیا میتواند در کوپهی آنها بماند؟
آنان در پاسخ وی گفتند: واقعا مایهی افتخار ماست که شما در کوپهی ما بمانید. تازه ما خیلی خوشبختیم که با دیدن چهرهی نورانی شما به فیض رسیدهایم! اما!! همانطور که میبینید ما مشغول تجارت و پول و بحث دربارهی راههای انجام پروژههایی هستیم که آرزویش را داریم… همهی حرفهای ما دربارهی بازرگانی و پول است. میترسیم شما را اذیت کنیم یا آنکه با ما احساس راحتی نکنید… به کوپهی بعدی بروید که مطمئنا همهی مسافران آرزوی همنشینی شما را دارند…
و اینگونه پیرمرد داستان ما به آخرین کوپهی قطار رسید…
در کوپهی آخر خانوادهای دید شامل یک مرد و زن و فرزندان آنها. هیچ جای خالی در آن کوپه وجود نداشت…
شیخ به آنها سلام گفت:
- السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
آنها پاسخ سلام وی را گفتند و از دیدن وی اظهار خوشحالی کردند…
ـ وعلیک السلام ورحمة الله وبرکاته، خوش آمدی ای شیخ بزرگوار!
پیش از آنکه پیرمرد از آنها اجازهی نشستن بخواهد خود آنها از وی خواستند که افتخار دهد و با آنان همسفر شود…
- محمد توی بغل برادرت بشین… این ساکها را از سر راه بردارید… عبدالله تو بیا پیش بابا…
پیرمرد باوقار شکر خداوند را به جای آورد و پس از آن همه راه رفتن و خشتگی بالاخره جایی پیدا کرد و نشست…
قطار در یکی از ایستگاهها توقف کرد…
فروشندهی غذا و تنقلات وارد قطار شد… پیرمرد وی را صدا کرد و از او خواست به همهی افراد آن خانواده هر چه میخواهند بدهد و برای خودش “ساندویچ پنیر” خواست.
آن خانواده در برابر چشمان حسرت بار دیگر مسافران هر چه دوست داشتند برداشتند. دیگر مسافران از اینکه شیخ را مهمان نکرده بودند پیشمان شدند اما…
فروشندهی آب میوه وارد قطار شد… پیرمرد وی را صدا کرد و از وی خواست به افراد خانواده هر شربتی را که دوست دارند بدهد و برای خودش شربت پرتقال خواست. نگاه حسرت بار مسافران قطار آنها را در بر گرفته بود… حیف… میخواست با ما همسفر شود اما…
پس از آن روزنامهفروش داخل قطار شد… پیرمرد باوقار وی را صدا زد و برای همهی افراد آن خانواده مجلاتی مناسب آنها خرید… نگاههای حسرتبار دیگر مسافران بر چهرهی آنها نمایان بود. اما هنوز حسرت واقعی باقی مانده بود…
قطار در شهر مقصد از حرکت ایستاد…
همهی مسافران با دیدن گارد استقبال و فرش قرمز و ایستگاه تزیین شده به شگفت آمدند… مدتی نگذشته بود که افسری بلندپایه وارد قطار شد و از مسافران خواست تا پیاده شدن “مهمان ویژهی پادشاه” از قطار پیاده نشوند زیرا پادشاه خود به استقبال وی آمده است… مهمان پادشاه کسی نبود جز همان پیرمرد باوقار نورانی…
هنگامی که آن افسر از وی خواست پیاده شود او حاضر نشد بدون آن خانواده پیاده شود و درخواست نمود پادشاه آنان را نیز مورد احترام قرار دهد… پادشاه این درخواست را پذیرفت و آنها را به مدت سه روز در مهمانخانهی ویژهی خویش مهمان کرد و هدایا و پاداشهای فراوانی به آنها ارزانی داشت و آنها در این مدت از مناظر زیبای آن قصر و باغهای رویایی آن لذت بردند…
اینجا بود که دیگر مسافران به شدت حسرت خوردند… این حسرت واقعی آنها بود… البته وقتی که دیگر پشیمانی فایده نداشت…
اکنون و پس از آنکه با همدیگر از این داستان زیبا لذت بردیم، سوالی باقی مانده است که باید از شما بپرسم…
آن پیرمرد باوقار که بود؟
چرا در آغاز داستان گفتم این داستان به همهی ما مربوط است و ما لحظه به لحظهی آن را زندگی کردهایم؟!
میدانم همهی شما دانستید منظورم چه بود و هدف از نقل این داستان را نیز حدس زدید.
آن شیخ باوقار همان “دین” است…
ابلیس ـ که لعنت خداوند بر وی باد ـ وعده داده است که تا روز قیامت دست از گمراه سازی ما برندارد. خداوند متعال نیز در کتاب خود نقشهی اساسی وی را فاش ساخته آن جا که ابلیس گفت: {و حتما آنان را دچار آرزوهای دور و دراز خواهم کرد} [نساء: ۱۱۹]
ابلیس مطمئن است که اگر بخواهد ما را چنین وسوسه کند که دین بد است و هیچ سودی ندارد نخواهد توانست اکثر مردم را به این روش از دین دور سازد و حتما شکست خواهد خورد…
اما او از راهی دیگر برای گمراه سازی ما وارد شده است یعنی از راه “این روز به آن روز کردن”
این حرف دل بسیاری از ماست:
پایبند بودن به دین چه زیباست… اما بچههای من هنوز کودکند و فعلا وقت بازی و تفریحشان است… وقتی بزرگ شوند هم دین را یادشان خواهیم داد و هم آنها را به آن پایبند خواهیم کرد…
دیندار بودن چه زیباست… اما!! اینها هنوز دانشآموزند و مشغول تحصیلند… درس و مشق و امتحان دارند… بعد از پایان تحصیل به دین پایبند خواهند شد…
ما هنوز اول ازدواجیم و تازه در ماه عسلیم!… دین خیلی خوب است اما بعدا…
من هنوز اول کسب و کارم… وقتی توانستم تجارتی به هم بزنم بیشتر به دینم خواهم رسید… پایبند میشوم…
و نمیدانیم که آیا فردا خواهد آمد؟ و آیا آن در قید حیاتیم یا آنکه زیر خاک خواهیم بود؟!
امروز و فردا کردن دردی است که در همهی کارهای خود از آن رنج میبریم… این مثل را که “کار امروز به فردا مینداز” قبول داریم اما آن را در عمل پیاده نمیکنیم… برای همین همانطور که در آخرت خود شکست خوردهایم در ساختن آیندهی خود نیز شکست میخوریم
عمر ما میگذرد و ما همچنان این را تکرار میکنیم که: فردا این کار را خواهم کرد… انجام خواهم داد… اما بعد از اینکه این یکی را انجام دادم… هنوز کوچکم، وقتی بزرگ شدم انجامش میدهم… بعد از ازدواج پایبند دین خواهم شد… بعد از فارغ التحصیلی… بعد از اینکه کار پیدا کردم… بعد از… بعد از…
منبع: سایت بیداری اسلامی
(( آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست)){سوره زمر آیه 36}
|
جمعه 11 مرداد1392 - 7:21pm |
|
|
mani1063
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: جمعه 17 خرداد1392 - 12:00pm پست: 500 محل اقامت: کردستان
|
گفتگویی با «لحظه»!
دکتر جاسم المطوع
روزی در پیشگاه خداوند متعال نشسته و بر اوقات رفتهٔ عمرم پشیمان گشتم و لحظهای از لحظات عمرم را به حضور طلبیدم.
به او گفتم: میخواهم دوباره بازگردی تا تو را در کارهای خیر غنیمت شمارم.
گفت: زمان هرگز متوقف نمی ماند!
گفتم: ای لحظه! خواهش میکنم برگرد تا از تو استفاده کنم و کوتاهیام را نسبت به تو جبران نمایم.
گفت: چگونه بازگردم، در حالی که با صفحات اعمالت پوشانده شدهام؟!
گفتم: غیرممکن را ممکن کن و بازگرد، چه لحظاتی را پس از رفتنت تباه ساختم!
گفت: اگر همه چیز در دست من بود بر میگشتم، اما کسی که تو او را میخوانی توان زنده شدن دوباره را ندارد. پروندهٔ اعمال گذشتهات بسته شده و به سوی الله بالا برده شده است.
گفتم: آیا این غیرممکن است که دوباره بسویم برگردی در حالی که داری با من حرف میزنی؟
گفت: لحظات زندگی یا دوستی صمیمی هستند که به سود دوستشان گواهی میدهند یا دشمنی سرسخت که به زیان او شهادت میدهند و من از لحظاتی هستم که دشمن توست و در روز قیامت علیه تو گواهی خواهد داد… پس چگونه دو دشمن میتوانند یکجا جمع شوند؟!
گفتم: افسوس بر آن لحظات عمر که از دستم رفت!
اما از تو خواهشمندم که نزدم بازگردی تا اینکه کارهای شایسته انجام دهم و فرصتهایی که از دست دادهام را جبران کنم.
ناگهان «لحظه» ساکت شد…
گفتم: ای لحظه! آیا سخن مرا نمیشنوی؟! خواهش میکنم جواب مرا بده.
گفت: ای غافل از نفس خویش، ای تباه کنندهٔ وقتهای خود… آیا نمیدانی که اکنون برای بازگرداندن «لحظه»، لحظاتی از عمر خودت را بر باد دادی؟ آیا میخواهی این چند لحظه را هم باز گردانی؟!
اما من چیزی نمیگویم جز: {إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ} (بی گمان نیکیها، بدیها را از میان میبرد) [هود:۱۱۴]
بنابراین بشتاب و عمل صالح انجام بده و کوشا باش و در هر حال تقوای الهی را پیشه کن و بدی را با نیکی همراه کن تا آن را پاک سازد و با مردم با اخلاق نیک برخورد نما.
منبع: سایت بیداری
(( آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست)){سوره زمر آیه 36}
|
دوشنبه 14 مرداد1392 - 1:50pm |
|
|
mani1063
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: جمعه 17 خرداد1392 - 12:00pm پست: 500 محل اقامت: کردستان
|
این داستان عبرت آموز برای خودم اتفاق افتاده و کسی آنرا برایم نقل نکرده ، بنابراین همانگونه که رخ داده برایتان بازگو می کنم شاید به درد انسان مأیوسی که امیدش را از دست داده.. یا انسان عجولی که از دعا کردن خسته شده ، بخورد!!
روز چهارشنبه ۲۲- ۴- ۱۴۲۳ هجری قمری
هنگام نماز ظهر در حرم مکی و زیر اتاق مؤذنان ، پس از اقامه ی نماز یکی از برادران به من اشاره کرد تا برای پر کردن صف نماز در کنار او بایستم. من هم جلو آمدم.
پس از اتمام نماز کمی عقب تر رفتم تا بتوانم چهار زانو نشسته و تسبیحاتم را در آسایش انجام دهم. نگاهم به مردی افتاد که از ظاهرش معلوم بود از فقرای حرم است. با خشوع تمام دستانش را بلند کرده بود و دعا می کرد. دستم را درونم جیبم کرده و از میان پولهایی که آنجا بود پنج ریال برداشتم و دستم را مشت کردم. به او نزدیک شده و دستم را برای سلام دراز کردم و پول کف دستم بود. او نیز سلام کرد و پول را احساس نمود. دستش را از دستم کشید و گفت: ممنون ، خدا جزای خیرت دهد. و نفهید مقدار پول چقدر بود.
گفتم: قبول نمی کنی؟
چیزی نگفت. احساس کردم او از انسانهای عفیف النفس است و قبول نخواهد کرد.
پول را در جیبم گذاشته و کمی نشستم. سپس نماز سنت را خواندم . متوجه شدم آن مرد مرتبا مرا می پاید و گویی منتظر است نمازم تمام شود!!
هنگامی که نمازم به پایان رسید کنارم آمده ، سلام کرد و گفت: چقدر پول به من دادی؟
گفتم: من پول دادم… تو که آنها را پس دادی . و چه فرقی می کند که یک ریال بوده یا صد ریال.
گفت: به خدا قسمت می دهم بگو چند ریال به من دادی؟
گفتم: مرا به خدا قسم نده ، همه چیز تمام شده .
گفت: من از پرورودگارم پنج ریال درخواست کردم. تو چقدر به من دادی؟
گفتم: قسم به الله که معبود برحقی جز او نیست، پنج ریال به تو دادم. آن مرد گریه کرد.
گفتم: بیشتر نیاز داشتی؟؟؟
گفت: نه!!!
سپس گفت: سبحان الله ، تو این پول را در دستانم گذاشتی و من پیوسته از خداوند درخواست می کردم!!
گفتم: پس چرا قبول نکردی؟؟
گفت: توقع نداشتم به این سرعت و به این شکل دعایم پذیرفته شود.
گفتم: سبحان الله
من هم آن پنج ریال را به او دادم، و او بیش از این را قبول نکرد.
پاک و منزه الله پروردگار بزرگ ((و هنگامی که بندگانم از تو درباره من بپرسند ( که من نزدیکم یا دور . بگو : ) من نزدیکم و دعای دعاکننده را هنگامی که مرا بخواند ، پاسخ میگویم. پس آنان هم دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا آنان راه یابند)). بقره ۱۸۶
برادرتان: خالد بن محمد بن علی وهیبی – ریاض
(( آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست)){سوره زمر آیه 36}
|
جمعه 17 آبان1392 - 8:56pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد. همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند. او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:(( دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام ))
|
یکشنبه 19 آبان1392 - 10:17pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
گل صداقت....
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از ميان آنان دختري سزاوار را برگزيند. وقتي كه خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد زيرا او مي دانست كه دخترش مخفيانه عاشق شاهزاده است. او اين خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو بختي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم براي يك بار هم كه شده او را از نزديك ببينم. روز موعود فرارسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هريك از شما دانه اي مي دهم، كسي كه بتواند در عرض شش ماه زيبا ترين گل را براي من بياورد ملكه آينده چين مي شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلداني كاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دختر با باغبانان بسياري صحبت كرد و آنان راه گلكاري را به او آموختند. اما بي نتيجه بود و گلي نروييد. روز موعود فرا رسيد دختر با گلدان خاليش منتظر ماند و ديگر دختران هر كدام با گل زيبايي به رنگ ها و شكل هاي مختلف در گلدانهاي خود حاضر شدند. شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسي كرد و در پايان اعلام كرد كه دختر خدمتكار، همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده گفت: اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري امپراطور مي كند؛ گل صداقت ............ زيرا چيزي كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگريزه بود. آيا امكان دارد گلي از سنگريزه برويد؟؟؟!!!!
|
یکشنبه 19 آبان1392 - 10:17pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
بي خاصيت
راننده کاميوني وارد رستوران شد. دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد. راننده به او چيزي نگفت. دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند. دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا! رستورانچي جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.
|
یکشنبه 19 آبان1392 - 10:19pm |
|
|
salam7
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: سه شنبه 4 شهریور1392 - 1:29am پست: 304
|
شک
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند
|
یکشنبه 19 آبان1392 - 10:21pm |
|
|
|