زرتشتی ، ايرانی ، جهانیموبد کامران جمشیدیمردمی كه در یك سرزمین زندگی كنند و زبان و فرهنگ همانند داشته باشند دارای پیشینه و یاد تاریخی یكسان باشند و جشنها و آیینهای همسانی در میانشان برقرار باشد را میتوان یك ملت نامید.
ملت ایران یكی از كهنترین ملتهای جهان است و از دیرباز با شهریگری درخشان خود برگ زرینی بر دفتر شهریگری انسان افزود. اگر سرزمین ما سر راه مردم بیابانگرد نبود و دستخوش غارت و چپاول آنها نمیگردید، امروز سرنوشت ما این نبود.
ما آهنگ تاریخنویسی نداریم. جنایت چیرهگران تازی، ترك و مغول در كتابهای تاریخی نوشته شده است. تنها به این نكته اشاره میكنیم كه اگر در نقشه جهان هنوز نام و نشانی از ما پس از اینهمه تلخكامی تاریخی بر جای مانده است خود شگفتی است. ما هستی خود را به پدران و مادران دلیرمان وام داریم كه با خرد، چارهاندیشی و پایداری خود كوبش شمشیر ددمنشان را با تن خویش گرفتند و تیغ آنها را كند كردند.
ملت ایران یكی از طبیعیترین و كهنترین ملتهای جهان است.[1] اگر واژه ملت و ملیت برای كشورهایی كه از زندگیشان تنها چند دهه و یا سده بیشتر نمیگذرد، واژه تازهای است برای ما هزاران سال است كه درونمایه (مفهوم) دارد.
برای ایرانی ملیگرایی همانا خودشناسی و فرمانروا بر سرنوشت خویش بودن است. اینگونه ملیگرایی با ملیگرایی منفی كه شیوه تازشگرانه دارد، ناهمسانی بنیادین دارد. ایرانی از دیرباز تا به امروز هرگز نسبت به بیگانگانی كه دوستانه به ایران سفر كردهاند روشی دشمنانه نداشته است. در ایران مهمانان خارجی همواره با پیشواز مردم روبرو شدهاند. هنوز هم مردم به گرد مهمانان خارجی گرد میآیند و با روی گشاده به یاری آنان میشتابند.
ما در درازای تاریخ، حتا در آن روزگارانی كه نیروی فراوان داشتیم هرگز دست به كشتار و غارت نزدیم. قهرمانان ملی ما مردانی نبودند كه به كوبش شمشیر گردن مردم را میزدند و ناجوانمردانه كوچك و بزرگ را از دم تیغ میگذراندند. ما ملتی اخلاقگرا هستیم و نخستین ملت یگانه شناس جهانیم.
استورههای ما نیز راستگو و اخلاقگرا و انساندوستاند. ما هرگز ستایشگر دروغ و نیرنگ نبودهایم. رستم ما پهلوانی است زورمند اما جوانمرد و پایبند اخلاق.
ملت ما هرگز برای ادامه زندگی خود خونریزی نكرد و برای آبادانی خانه خود، خانه دیگران را ویران ننمود. ما از اینكه، از چنین ملتی هستیم، به خود میبالیم و میخواهیم مانند پدران خود راه سازندگی و آبادانی را پیش بگیریم. منش ما از پرورش پدران ما سرچشمه میگیرد. درود به روان پاك آنها، كه حتی آزردن مور را هم روا نمیداشتند:
میازار موری كه دانه كش است / كه جان دارد و جان شیرین خوش استاین گفته و كرده پدران ما با خواسته مردم امروز به درستی همخوانی دارد. نه گفتن به خشونت و “رواداری” (تسامح و تساهل) از سوی بنیانگزاران شهریگری ایران، مانند كوروش و داریوش آنهم هنگامیكه نیرو داشتند، بهترین گواه گفتههای ماست.
بسیاری در درازای تاریخ هنگامیكه نیرو نداشتند مهربان، بخشنده و آزادیخواه بودند و وقتی زورمندی به دست آوردند به درسته وارون وانمود نخستین خود دست به جور و ستم و نابودی آزادیها زدند. اما بنیانگزاران شهریاری ایران در اوج نیرومندی، بخشنده و آزادیبخش بودند. بیگمان گفتار و رفتار پیامبران و بزرگان استورهای و تاریخی هر كشور و ملتی، بازتابدهنده و بازگوكننده ویژگیهای اخلاقی همان ملت و كشورند، زیرا آنان پرورده همان آب و خاك و رشد یابنده در فرهنگ كشور و ملت خویشند. اوستا و شاهنامه دو سند زنده و آیینه تمامنمای اندیشه و اخلاق ایرانی است و رفتار و كردار كوروش و داریوش نیز بازتابی است از آموزشهایی كه آنان در جامعه از مردم كشورشان آموختهاند. زرتشت و آموزشهایش نشاندهنده آرمانهای نیك و بشردوستانه هستند. جهان هستی و همهی زندگان و در یك نگاه همه هستی در جهانبینی زرتشت مورد مهر است و شایسته ارجگزاری.
جهانبینی ایرانی-زرتشتی، دیدگاهش را برای خوشایندهای روز و این یا آن گروه از مردم زورمند در میان نگذاشته است. این شیوه نگرش، ریشه در گوهر فرهنگ ایرانی دارد. این باور مردمان پاكنهاد ایران است.
نیاكان ما هزاران سال پیش از اینكه “انجمن حمایت از حیوانات” ایجاد شود آزردن جانوران را ناپسند و ناشایست میدانستند. سه هزار سال پیش از اینكه دستهها و گروههای پیرو پاكنگهداشتن زیستگاه (محیط زیست) به جنبش درآیند در دین زرتشت، آلودن زیستگاه ناپسند و پاكنگهداشتن آن خویشكاری هر یك از مردان و زنان زرتشتی بود.
برابری انسانها در جهانبینی زرتشتی – ایرانی و رواداری در این فرهنگ، آزادی باورها در دوران هخامنشی و همكاری جهانیدر شهریاری ایرانیان، در آزادی یهودیان و ساختمان تختجمشید به خوبی بر جا مانده است.
رای برابرِ باشندگان در شهریاری ایران و آزادی باور و وجدان، به همراه امنیت، سبب جابجایی آزاد مردم و اندیشههایشان شد. اوج فلسفهی یونان باستان، در دوران هخامنشی است. افلاتون خود را شاگرد زرتشت میدانست. فلسفه و دانش به سبب آزادی موجود در شهریاری هخامنشیان توانست از هند تا یونان به جنبش درآید و به بار بنشیند.
برابری زنان و مردان در ایران باستان، ریشه در فرهنگ ایرانی – زرتشتی دارد. زنان در پایان دوران ساسانی از چنان حقوقی برخوردار بودند كه آن حقوق را میتوان تنها با حقوق زنان اروپا و آمریكا در سدهی بیستم سنجید.[2]
در اینجا این پرسش پیش میآید كه پس چرا ما سروری ملی خود را از دست دادیم و با فروپاشی دولت ساسانی دست ما از اداره كارهای خودمان كوتاه گردید و اكنون ایران یك كشور جهان سومی است؟
میزان ددمنشی و خونریزی با شهریگری نسبت وارو دارد. هر چه میزان شهریگری در یك جامعه بالاتر رود به همان نسبت خوی درندگی و خونریزی كاهش مییابد. امروز مردم اسكاندیناوی به آرامشخواهی شهره هستند، اما پدران همین مردم در گذشته بنام “وایكینگ” آرامش را از ملتهای دور و نزدیك خود گرفته بودند. آدمكشی و غارت پیشه اساسی وایكینگها بود. آیا وایكینگها انسانتر و شهریگرتر بودند یا فرزندان كنونی آنها؟
به هر نسبت كه رفاه در جامعه افزایش یابد و مردم از آموزش و پرورش دانشی و اخلاقی بهرهمند گردند، میزان كشش به خونریزی كاهش مییاید. هر چه به شهریگری یك ملت افزوده گردد، از كشش به جنگ در آنها كاسته میشود. به هر اندازه كه مردم به دانش و هنر دلبستگی نشان بدهند به همان نسبت به باشندگان زنده طبیعت بیشتر مهر میورزند و خواهان پاكنگاهداری زیستگاه خود میشوند.
بپندارید كه گروهی دانشمند و پژوهشگر نشسته و در مورد یك مقولهی دانشی گفتگو میكنند. همراه اینان خامه و كاغذ و دفتر است. ناگهان در گشوده میشود و چند نفر با جنگافزار به این نشست هجوم میآورند، چند نفر را كشته و بقیه را به گروگان میگیرند و به آن دانشمندان دستور میدهند كه برخیزند، بدوند و … در این میان چه كسی گناهكار است؟ آیا این دانشمندان گناهكارند یا آن جنایتكاران جنگافزار بدست؟
ما مردمی بودیم شهریگر و سرگرم كار خود. ناگهان مردمی بیابانی به ما یورش آوردند. همانگونه كه ساختن و آبادانی از ویژگیهای ما بود، دلبستگی بیمارگونه به كشتن و خونریزی و ویرانگری در سرشت آنها نهفته بود.
پدران ما میبایست درها را میبستند كه نبستند. به غیر از این سهلانگاری، از آنها هیچ گناهی سر نزد. در پیشگاه تاریخ ما سرافرازیم كه نه خود و نه نیاكانمان به خونریزی دست نزدیم و هرگز هیچ آدمكش را به عنوان قهرمان ملی ستایش نكردیم.
پدران ما به جرم انسان بودن از خانه و كاشانه خود رانده و اسیر خونریزان شدند و به زور تن به چیرگی بیگانگان دادند.آدمكشی، غارت و زورگویی در فرهنگ ایرانی نه تنها هرگز مایهی سربلندی نبوده است بلكه بسیار نكوهیده میباشد.
سروری ملیملی كسی است كه خواهان سروری ملت خود بر سرنوشتش باشد و سود مردم كشورش را همواره بر سود بیگانگان برتری دهد. در جهان هر كشوری میكوشد كه سرزمین خود را آباد كند. ملی كسی است كه خواهان آبادی همه سرزمین ایران یعنی همهی دهها، شهرها و استانهای كشور باشد. سروری ملی یعنی سروری مردم بر مردم و یا همان دمكراسی.
دوست داشتن میهن برابر با دشمنی با كشورهای دیگر نیست. در فلسفهی زرتشت كه بوجود آورندهی شهریگری درخشان ایران باستان است و شاهان بزرگ هخامنشی با باور به آن و بكارگیری آموزشهای زرتشت، چنین دستاوردهای بزرگی برای ما به یادگار گذاشتهاند، مهر جای نخست دارد و كینه نشانهی بیخردی است.
نخستین موجود را كه انسان پس از زایش میشناسد مادر است. او در آغوش مادر مزهی آرامش را میچشد. گرما، بوی تن و كوبش قلب مادر به نوزاد آرامش میبخشد. در یك جمله جهان نوزاد در مادرش فشرده میشود. پس از چندی نوزاد كسان دیگری را نیز در پیرامون خود میبیند. او با پدر، برادر و خواهر هم آشنا میگردد. كمی دیرتر كودك درك میكند كه در پیرامون او و خانوادهاش مردمان دیگری نیز زندگی میكنند. او از بین فرزندان همسایهها، همسالان خود را برای بازی برمیگزیند و با مفهوم دوستی نیز آشنا میشود. او میداند كه اگر چه دوستانش با او در یك خانه بسر نمیبرند و هر یك خانههای خود را دارند، اما این خانهها در یك كوی و برزن هستند و او درمییابد كه غیر از برزن او برزنهای دیگری نیز در پیرامون هستند.
با رفتن به دبستان و فراگیری خواندن و نوشتن با مفهومهای تازهای مانند كشور و ملیت هم رفتهرفته آشنا میگردد. او در آنجا با جغرافیای جهان هم آشنا میشود و درمییابد كه به غیر از كشور اوكشورهای بسیاری در جهان وجود دارد.
جهان ساده كودك كه با مادر آغاز شده بود و دیرتر خانواده را دربر گرفته بود و در انجامِ رشد خود به كوی و برزن رسیده بود رفته رفته بزرگتر و بزرگتر میشود.
كودك در آغاز برای درك كشور، ملیت و فرهنگ و هویت ملی با سختی روبرو خواهد شد. ذهن كودك باید سالهای دیگری رشد كند تا او بتواند این مفهومها را درك كند. برای ذهن كودك هشت یا نه ساله، ملیت مفهومی ندارد. افراد خانواده و همسایهها و اهل برزن و سرانجام شهر زادگاهش همهی جهان اوست.
اگر ذهن كودك در همین اندازه بماند ولی تن او رشد طبیعی داشته باشد، برزنگرا میشود، اگر ما پس از چند سال، با او ملاقات كنیم دیگر نمیگوییم او كودك است. او از نظر ما نوجوان و دیرتر جوان و دیرتر میانسال و سرانجام پیر مینماید، اما پیر سفیدمویی كه ذهنش رشد نكرده و هنوز بسانِ كودك 8 یا 9 ساله باز مانده است. از اینرو ما میتوانیم بگوییم كه برزنگرا در هر سن و سالی كه باشد، ذهنش بازمانده از دوران كودكی است. برزنگرا وامانده ذهنی است.
ملیگرایی انسانی استهمانگونه كه بنیان هر جامعه خانواده است، بنیان جامعهی بزرگ انسانی نیز ملت است. ملتها در كنار یكدیگر، جامعه ملل را تشكیل میدهند.
همانگونه كه خانوادهها در كنار هم، مردم ده و شهر را شكل میدهند، ملتها نیز در كنار هم جامعهی بزرگ انسانی را مفهوم میبخشند. نزدیكی كشورها و همكاری آنها و كوشش برای ساختن یك جهان سالم و بدور از جنگ و ناداری و غیره و همچنین پاكنگاهداری زیستگاه از بزرگترین دستاوردهای فلسفهی دین بهی است.
گسترش پیوند میان ملتها در گروهی از مردم این فكر را ایجاد نموده است كه كشور و ملت بزودی مفهوم خود را از دست خواهد داد.
اگر تشكیل ده و شهر، سبب از بین رفتن خانواده گردید، تشكیل جامعهی جهانی نیز سبب از بین رفتن ملت و ملیت خواهد شد!
زبان، فرهنگ، سنن، دین، شیوهی نگرش به جهان، ویر تاریخی و بسیاری از نیازهای طبیعی انسان، سبب خواهد گردید كه مفهوم ملت پابرجا بماند.
اگر دوست داشتن پدر و مادر و خانواده سرشتی است و مهر به برزن و زادگاه هم در سرشت انسان نهفته است، همچنین مهر میهن نیز در نهاد انسانها وجود دارد و خواهد داشت. از این گذشته انسان به دیگر انسانها جدا از رنگ پوست، زبان و فرهنگ هم دلبسته است و از درد آنان رنج میبرد.
همانگونه كه مهر به خانواده، پیش راه مهر به زادگاه را نمیگیرد و دوست داشتن زایشگاه راه مهر میهن را نمیگیرد، مهر به انسانیت نیز پیشگیرندهی راه میهن دوستی نیست.
از پایه همهی این مهرورزیها نهادین و انسانی است. انسان رسایییافته كسی است كه این زنجیرهی مهر را در دلش به درستی جای داده باشد. دوست داشتن، انسانی است! آن كه در دلش مهری نیست، انسان نیست! آنان كه میپندارند مهر میهن ترسناك است و به دنبال جامعهی یكسان و یكشكل انسانی میگردند، نه انسان را میشناسند و نه با مفهوم دوستداشتن آشنا هستند.
مهر به انسان و جامعهی انسانی به دور از رنگ پوست و نژاد، بالاترین شكل مهر انسانی است. اما برای رسیدن به این پایه و درك آن، باید از گامههای رسایی مهر گذشت.
كسی كه خانوادهاش را دوست نداشته باشد چگونه میتواند همسایههای خود را دوست داشته باشد. آن كه چشم دیدن همسایه خود را ندارد چگونه میتواند به اهل برزن مهر بورزد. و خلاصه آنكه ملت خود را دوست ندارد چگونه به انسانیت مهر میورزد؟
مهر به “خانواده”، “برزنِ زادگاه”، “میهن” و “جامعه انسانی” مخالف هم نیستند بلكه در یك راستا و تمامكنندهی یكدیگراند.
در این زنجیره اگر “برزنگرا” در گامههای نخست وامانده است، “انتر ناسیونالیست انقلابی” بدون درك این زنجیره و نادیدهگرفتن مهر به میهن، میخواهد به یك باره به جامعهی برابر انسانی برسد.
برزنگرا و جهانمیهن انقلابی، دو روی یك سكهاند. آنها مانند دو كودكاند كه یكی در كلاس دوم سالهاست درجا زده است و توان گذراندن آنرا ندارد و دیگری میخواهد بدون گذراندن پایههای دبستان و دبیرستان به یكباره وارد دانشگاه شود.
اگر واپسماندگی ذهنی برزنگرا، به آسانی شناسایی شدنی است كژروی جهانمیهن انقلابی، به سبب رنگ و روغن و رویهی فریبنده داوش (ادعایش) به دشواری بازشناخته میشود.
هر بینندهای اگر وارد یك كلاس درس گردد و در میان كودكان هشت و یا نه ساله یك مرد را ببیند كه مانند كودكان همكلاسی خود سخن میگوید و كار میكند، به آسانی میتواند دریابد كه او وا مانده است و رشد طبیعی نكرده است. اما اگر همان بیننده به دانشگاه برود و در میان جوانان دانشجو یك كودك هشت ساله را ببیند، پیش خود میاندیشد كه او باید به راستی نابغه باشد. اكنون اگر بیننده با او گفتگو كند و ببیند كه دانستنیها و دریافت او از جهان به اندازهی سنش است و جای او باید در همان كلاس دوم باشد از خود میپرسد: پس او اینجا چه میكند؟
بسیاری از انترناسیونالها و جهانوطنها، ”غلطاندازند” ! بسیاری از مردم تنبل و تنپرور نیز برای فرار از مسئولیتهای ملی خود، با پیش كشیدن جهان میهنی و به مسخره گرفتن ملیگرایی، از خویشكاری انسانی خود شانه خالی میكنند.
انسان تا رسیدن به یك همازوری ملل كه در آن همه ملتها دارای حق برابر باشند، فرسنگها راه دارد. بسیاری از ملتهای چیرهگر برای شناسانگری (توجیه) چیرهگری خود، یگانگی ملتها را به میان میكشند و دم از فرهنگ جهانی و دولت جهانی میزنند. آنها میخواهند ملتهای دیگر زبان و فرهنگ خود را رها كنند و زبان و فرهنگ آنان را بپذیرند. چنانكه برای شهروند شوروی شدن و انسان “طراز نوین” گشتن، ملتهای دیگر میبایست زبان روسی را بیاموزند. اما روسهایی كه در جمهوریهای دیگر حتا زاده شده بودند به خود این دشواری را نمیدادند كه چند جمله از زبان مردم آن جمهوریها را بیاموزند. این چه برابری بود كه یكی زبان و فرهنگ خود را فرو بگذارد و زبان فرهنگ دیگری را بیاموزد. اگر نام این كار را چیرهگری فرهنگی ننامیم چه بنامیم؟
كجای این كار “برابری” است؟ نام این وارفتگی (حلشدن) است. نابود شدن است!
چرا باید یك مصری با یك چینی به زبان انگلیسی و یك تاجیك با یك ارمنی به زبان روسی گفتگو كنند؟
هر ملتی باید زبان و فرهنگ خود را داشته باشد و برای پیوند با دیگر ملتها از یك زبان سادهآموز و جهانی مانند “اسپرانتو” استفاده كنند. هر نوع گسترش پیوند جهانی كه بر پایهی یك زبان جهانی (مانند اسپرانتو) نباشد، براستی گردن نهادن به یك زبان ملی است، چه این زبان روسی باشد و چه انگلیسی، خواه از غرب باشد و خواه از شرق. كسانی كه بنام ساختن یك فرهنگ جهانی، خواستار برپایی زبان و فرهنگ خود هستند براستی ریاكارانه میخواهند كه ملتهای دیگر به چیرگی آنان گردن نهند و برای ساكتكردن آنها فراخواست (ادعا) دهنپركن یگانگی جهانی را پیش میكشند. آنها ملیگرایی در كشورهای دیگر را میكوبند تا ملیگرایی چیرگیخواه خود را برپا كنند. انترناسیونالیسم براستی آرنگی (شعاری) است در دست آنها تا ایدهآلیستهای كشورهای كوچكتر را فریب داده و به دنبال خود بكشند و “ملیگرایی” را برای آنها همچو گناهی بنمایانند تا روشنفكران آنان را از ملیگرایی مثبت كه تنها راه رودررویی با فرهنگ چیرهگر آنهاست بیبهره سازند.
دوست داشتن آب و خاك خود، گناه نیست. مهر میهن در نهاد انسان نهفته است. جهان از ملتها تشكیل یافته است و راه رستگاری آن همفهمی، درك و ارجگزاری به همه زبانها و فرهنگها است.
آموزشهای زرتشت تنها دیدگاهی است كه بر پایهی ملیگرایی مثبت و سازنده و جهانمداری آگاه و بالنده بنیاد یافته است.
هدف زرتشت آبادانی جهان از راه یگانهكردن نیروهای همه مردم جهانست. این یگانگی از راه به خود كشیدن فرهنگها و زبانها از سوی نیرومندترها شكل نمیگیرد. زرتشت به درستی میدانست كه تنها در سایه همكاری همه مردم كشورهای گوناگون، جهان توانا به پیشرفت راستین خواهد بود. از میان برداشتن ناداری، بیداد و سالمنگاهداری زیستگاه نیاز به همكاری جهانی دارد.
جوانان ایرانی باید بدانند كه اندیشههای برزنگرا، و باورهای قومپرست و همچنین نژادپرستی هیچ جایگاهی در فلسفهی زرتشتی – ایرانی ندارد. جهان برای بیرون آمدن از آشوبهای ترسناك اجتماعی – زیستگاهی، جز فلسفه زرتشت تكیهگاهی ندارد!
راه بپا خیزی دوباره ایران به عنوان یك كشور شهریگر، تنها رویآوری به آموزشهای زرتشت است.
اگر ایران در آغاز زایش خود، آنچنان خوش درخشید كه هنوز دوست و دشمن از درخشش آن چشمهایش خیره مانده است، سببش را باید در جهانبینی و فرهنگ ایرانی – زرتشتی دانست. اگر بار دیگر ما همان فلسفه را چراغ راه خود سازیم توانا خواهیم بود دوباره شگفتیآفرین گردیم.
در فلسفه زرتشت همسانسازی جایی ندارد. هر ملت، فرهنگ و زبان همچون گل است. هر گل هم رنگ و بوی خود را دارد. در جامعه جهانی پیشنهادی زرتشت، هیچ گلی رنگ و بوی خود را به دستور گلی دیگر از دست نمیدهد. ایجاد جامعه جهانی از دیدگاه ما زرتشتیان ساختن یك دسته گل از گلهای گوناگون با رنگ و بوهای جور وا جور است. هیچ گلی نباید به سود گل دیگری از رنگ و بوی طبیعی خود تهی گردد.
هر ملتی باید اجازه داشته باشد كه زبان و فرهنگ خود را نگهدارد. زبانی مانند اسپرانتو همچون رشتهای تواند بود كه این گلها را به هم پیوند دهد و دین زرتشت راهنمای این گلها (ملتها) به سوی رسایی و رسایی راستین خواهد بود.
----------------------------------------
[1] منظور از واژه ملت طبیعی، كشور و ملتی است كه خود پای بر میدان تاریخ نهاده است و نیروهای بزرگ و بهرهكشنده، آنها را نیافریدهاند.
[2] برای آگاهی در این باره نگاه شود به كتاب “زن در حقوق ساسانی” نوشتهی دانشمند آلمانی “بارتولمه”
برگرفته ازhttp://mobedjamshidi.com