سلام دوستان
جن وجود داره و همه جا هستن همین الان در کنار ما پر است از جن
ولی چون در عالم دیگه ای زندگی می کنند نمی تونیم اونها رو ببینیم. جن ها دو نژاد هستند جن های سفید و جن های سیاه. جن های سیاه بسیار شرور هستند و اگر آسیبی به انسان برسد قطعا از جانب جن های سیاه است.
چیزایی که میگم رو از یه کتاب خطی خوندم .
خلاصه داستان این کتاب رو براتون بگم
حدود دو سال پیش رفتم به دوستی سر بزنم که پدربزرگش فوت کرده بود و... چند روز گذشت و ما برای جابجایی یکسری وسایل به خونه پدر بزرگش رفتیم و بعد از بالا و پایین کردن کلی خرت وپرت دوستم گفت که باید تمام این کتاب هارو ببریم خونه. حدود 70 تا کتاب قدیمی بود که همه رو تو دو تا تاقچه چیده بودند. خلاصه منم چندتا کارتن آوردم وشروع کردم به چیدن کتابها همینطوری که کتابهارو داخل کارتن قرار می دادم یهو چشمم به یه کتاب افتاد که جلدش چوبی بود و روش نوشته بود "و ه ه و" . کلا علاقه ای به کتاب ندارم ولی شکل و شمایل این کتاب خیلی جالب بود جالبتر اینکه از پشت جلد چوپی مطالب کتاب آغاز شده بود و نه اسم نویسنده ای هیچی نداشت! کتابو به دوستم نشون دادم ولی اصلا اعتنایی و نکرد و فکر کنم اصلا تا به حال ندیده بودش! گفتم من این کتابو میبرم خونه بعدا برات میارمش. اهل خوندن اون کتاب که نبودم ولی دوست داشتم به همه نشونش بدم
خلاصه بعد از مدتی که کتاب دستم بود تصمیم گرفتم یکمی بخونمش ولی چه خوندنی یه خط رو میخوندی باید 2 ساعت فکر می کردی ببینی طرف چی گفته! یه روز همینطوری کتاب رو ورق میزدم و جدولها و حروف عجیب غریبی که داشت رو نگاه میکردم بعد از چند دقیقه حوصلم سر رفت کتاب رو گذاشتم روی میز پشت پنجره و از اتاقم رفتم بیرون توی حیاط یه اب و هوایی عوض کنم که یهو دیدم سرو صدایی از اتاقم بلند شد اومدم پشت پنجره توی اتاقم رو ببینم که دیدم وای ی ی ی
کتاب داره روی هوا میچرخه و میخوره به درو دیوار خلاصه سریع اومدم جلوی در اتاق و به محض اینکه پامو گذاشتم تو یهو کتاب تالاپی افتاد روی زمین
جرات دست زدن به کتاب رو نداشتم بعد از حدود نیم ساعتی که هاج و واج بودم رفتم کتاب رو برداشتم با اینکه خیلی خورده بود به در و دیوار ولی کاملا سالم بود! خلاصه دیگه لای کتاب رو باز نکردم و فقط فکر این بودم که کتاب رو بدم به دوستم و از شرش راحت بشم! بالاخره کتاب امانت بود میترسیدم فرار کنه
کتاب و یکهفته بعدش بردم دادم به دوستم ولی چیزی از ماجرا براش نگفتم تا اینکه چند روز بعد زنگ زد و گفت چی کار گذاشتی داخل کتاب! گفتم منظورت چیه؟؟؟ گفت کتاب رو بردم بزارم توی کارتن توی انباری ولی کتاب چسبید به قفسه آهنی و با یه مصیبتی کندمش! شده مثل آهنربا! منم خودمو زدم به اون راه و گفتم نمیدونم من که همچین چیزی ندیدم!
راستش تا زمانی که کتاب دست من بود آهنربا نشده بود!؟!؟! و...
خلاصه تا دوماه خواب کتاب پرنده می دیدم!